یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

داروگ


اینجا برایم حکم کاغذ هایی را دارد که مدتها سرانجامشان مچاله شدن به دست خودم بود و اکنون مچاله شدن توسط دیگران! بی کینه خواهم نوشت ، خواهم نوشت تا زمانی که اندیشه هایمان تاب تحمل همدیگر را داشته باشد، خواهم نوشت تا زمانی که شوری برای زندگی دارم!


دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹

زندگی هایی که از آن ماست

در روزگار سراسر واقعیت نفس می کشم و آمده ام چندی سر در خیال قصه فرو برم . آمده ام قصه بگویم تا بلکه اینبار به جای چشمانم پلک هایم سنگینی کنند ، آنقدر سنگین که بی هیچ رویایی در سکوت آرام قصه بخوابم ، دلم می خواهد سالها بخوابم. قصه می گویم قصه از مردمانی نا شناخته ، روزگاری که نه دیگر هیچ زنی برای سیر کردن شکمش طعم تلخ اجبار را بر تن و روحش جاری سازد و نه هیچ مردی از سر لذتی کثیف تمام واژه اخلاق را سر تا پا لجن مال کند، بلکه روح انسانی شایسته زن و مرد حاکم بر رابطه  این دو باشد ، روزگاری که دختر و پسر با چشمانی آگاه و بینا عقیده و علاقه هم ببینند و از زیبایی های عشق و اندیشه هم لذت ببرند، زن و مرد به همدیگر به مثابه انسان بنگرند و لذت و آرامش را در هنگام مستی نخواهند! قصه ام را کوتاه می کنم ، رابطه دو روح انسانی به بند و لایحه محدود نمی شود ، حقی که به زور ارزانیت دانند ارزشی نخواهد داشت ،اگر این حق به حکم همان اندیشه انسانی حق است ارزانی روحی که همسر و همراهم خواهد بود چه در قانون این حق را از آن او بدانند و چه ندانند !
جنجال های این روزها تمامی ندارد، کلاف سر در گمی شده است که روز به روز هم بر آن می افزایند تا بلکه به جبر روزگار فراموش کنیم چه بر سرمان آوردند، اندوه مردمی که فقط به جرم اعتراض کشته شدند هنوز تسکین نیافته که هر روز بیشتر و بیشتر مردمانمان را در مقابل هم دشمن می کنند و هیزم بر روی هیزم تلنبار می کنند ، غم زندانی هایی که بی حساب اسیر ظلم شده اند و خانواده هایی که دیگر شاد بودن را فراموش کرده اند، گرانی و بیکاری هم لابد باید نمک بر روی اینهمه زخم باشد و در همه این روزهای پر درد جنجال هایی که باید باشد تا مجلسیان خدایی نکرده احساس بی کفایتی نکنند ، بنشینند و حد و حدود زندگی هایمان را مشخص کنند و همه را به پای دین و اسلام توجیهش کنند و این وسط خود انسان بودن خودشان را نیز فراموش کنند!
در روزگاری هستیم که رای هایمان را نادیده میگیرند ، هنگامه ایست که قانون و کشور به رای و نظر ما نمی گردد پس زندگی هایمان را از آن خود بدانیم و خود داور حق ماجرا باشیم ، قصه ها وقتی زیبا هستند که رنگ واقعیت داشته باشند و تحقق این قصه واقعیت زندگی هایمان را سرشار از زیبایی خواهد کرد. 

دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹

"27 نفر انسان بی گناه را کشتند"

چند روز قلمم خشکیده ، حرفام تموم شده ، نه تموم نشده اما حرفام کم آوردن از اینهمه نا مردمی ها! هوا چقدر گرمه ، امسال تابستون اصلا قابل مقایسه با سال های قبل نیست گرم نیست داغه داغه! اما خب مهم نیست تو زیر کولر نشستی به لطف دولت خیلی مهرورز هم بیکار بیکار هستی تا مبادا ظهر تو اون داغی بیرون باشی! تا مبادا پول اضافی داشته باشی برای خریدن حتی شرقی که تیتر اولش خبر از عدم برگزاریه آزمون تافل میده و صفحه هاش هم پر از آگهی های تور های سیاحتی به خارج از کشور در فلان ساحل با فلان کشتی! حواسم پرت شد چی نوشتم، آهان داشتم از لم دادن زیر خنکیه کولر می گفتم ، برات فرقی نداره امروز جمعه هستش چون تو چن وقته همه روزهات تعطیله ! خب مهم نیست مملکت هم چند روز بود بی خود و بی جهت! نه ببخشید با خوش تدبیریه آقای دولت برای صرفه جوییه انرژی تعطیل بود و هیچ آبی از روی آب تکون هم نخورد، آها ببخشید من امروز حواسم کجاست ؟ آب از آب تکان نخورد اما نزدیک صد نفر از هموطنان بی توجهمان در این سه روز تعطیلی بر اثر سوانح رانندگی جان خود را از دست دادند !"نکنه اینم می خوای بندازی گردن دولت؟خب اون قضا و قدر هستش اگه مملکت تعطیل هم نمی بود اونا کشته می شدند" نه! گفتم بی توجه ! مطمئنا تقصیر خودشون بوده!داشتم می گفتم از سر بیکاری تلویزیون رو روشن می کنی ،خبر 14! "بیش از 300تن از هموطنانمان در زاهدان به علت بمب گذاری در مسجد کشته و زخمی شدند ، 27نفر در دم جان خودشون رو از دست دادند"، یکی تسلیت گفت و یکی دیگه یه هفته در زاهدان عزای عمومی اعلام کرد، همین! بازم اختلاف شیعه و سنی بازم گروهک ریگی خدا نشناس یا دیگر گونه خدا شناس!آخه شنیدم می گفت به خاطر رفتن به بهشته که اون کارها رو انجام میده ! به خاطر اسلام! بلافاصله بعد خبر مفسر از شهرام امیری میگه از بی آبرویی سازمان سیا میگه از اینکه باید یه کاری میکردن تا اون خفت جبران شه ،  به خودم میگم قرار بود امریکا هیچ غلطی نتونه بکنه الان کوچکترین اتفاق کشور داره ربط داده میشه به اون آمریکای شیطان بزرگ، این شیطان اونقدر برامون بزرگ شده که به فاصله چند روز قادره برای حفظ آبروش یه همچین عملیاتی رو انجام بده!!! ، من چه امنیتی تو کشورم دارم ، کشورمن که ادعاش گوش حاکمانشو کر کرده فقط کافیه آمریکا اراده کنه تا هر غلطی که دلش خواست تو کشور بکنه! "آروم چه خبرته؟ همه خوابن !سر ظهره" ببخشید حواسم نبود الکی شلوغش کردم حواسم پرت شد به گلی که جلوی آقای مفسر خبر بود چرت گفتم وگرنه کیه که ندونه خون 27نفر فدای جمهوری اسلامی! فدای ولایت فقیه!ببخشید ولایت مطلقه فقیه! خب گل ها که ربطی به حادثه نداشته !خیر نمی شد که یه امروز رو نمی ذاشتن ! جشن ولادت امام حسین بود !اونایی هم که کشته شدن برای این جشن رفته بودن مسجد! یاد ندای 30 خرداد افتادم! حواست کجاست ندای 30 خرداد مردم زاهدان رو می گم که چه شاد و خوشحال از رهبر و نظام و دولت و چه و که داشتن تشکر می کردند که با اعدام عبدالمالک ریگی آرامش رو به شهرشون برگردونده!الان اون ندا کجاست ؟ حتما اون هم تا حالا از پا در اومده و نقش بر زمین شده! با همین فکرا ساعت شده 20:30، اینبار هم نوبت آه و اشک مادرا و پدرا هست ، تو حتی یه لحظه هم جای اونا نیستی تا بفهمی چرا دارن میگن "خونی که در رگ ..." تو اونقدر گیج شدی که نمی تونی بفهمی چرا مادری داره میگه شهادت بچش! تنها پسرش براش افتخاره، چقدر این حرفا سنگینه! داری به این فکر میکنی نکنه آه این مادرا کاری نکنه؟ نه هیچ اتفاقی نیافتاده نه پیام تسلیتی نه محکوم کردنی !آخه اتفاقی نیافتاده فقط چند نفر از هم وطنانمان در یک حادثه تروریستی جان خود را از دست دادند نه فتنه ای بوده و نه فتنه گری که سنسور آقایان تنها به این تنها یک کلمه ، به این تنها خطری که موقعیتشونو تهدید کنه حساسه!

 حرفام هیچ نظمی ندارن چون ذهنم آشفته هستش داغ داغ شدم نه از گرمیه هوا که از سردیه اطرافم ! این نوشته هیچ کس هیچ کس رو مخاطب ندونسته ! اما هر کس گوشی برای شنیدن و فهمیدن داره گوششو بیاره جلو تا خیلی آروم که کسی از خواب نپره بگم:"27 نفر انسان بی گناه فقط به خاطر کینه ها و بی مسئولیتی ها جان خود را از دست دادند" 

پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹

شب آرزوها!


شب است و تاریک ! همه جا در یک سکوت آرام فرو رفته ، همین چند ساعت پیش بود که وسط اتاق پر بود از حجم حرف هایمان ، حجم رفتن ها و آمدن هایمان ، اکنون خلوت است و من تنها هستم در این دنیای خالی !نمی دانم امشب دنبال چه هستم ، فقط این را می دانم که امشب باید فرقی با همه شب های دیگر داشته باشد ، گوش می سپارم به هوای خالی ، چشم می گشایم به سیاهی اطراف تا نشانی پیدا کنم و نشانه ای ، امشب باید فرق داشته باشد با همه سیصد و چند شب دیگر ، اما بی فایده است صدا فقط صدای سکوت و سکون است و سیاهی فقط سیاهیه رنگ قلمم که روی سفیدیه کاغذ خودنمایی می کند! پنجره اتاق باز است و هر از گاهی نسیمی تا انتهای دلم را خنک می کند ، امشب شب آرزو هاست ، ذهنم را واکاوی می کنم ،سراغ دست نا یافتنی ترین آرزوهایم می روم تا امشب در این سیاهیه آسمان مرورش کنم ، چیزی پیدا نمی کنم! شب آرزو هاست و من آرزویی ندارم اما در این لحظه سرشار از خواستنم ، سرشار از خواستن های بزرگ که هیچکدام را نسبتی با آرزویی که فقط بشود در دل پروراند نیست ، امشب می شود تا صبح در سیاهیه آسمان خیره شد و منتظر چشمک هر از گاه ستاره ها ماند تا ثابت کنند که تو "هستی" ! امشب هیچ فرقی با دیگر شب ها ندارد این تو هستی که سرشار از خواستن های بزرگ و سرشار از امید به رسیدنشان خواب با چشمانت بیگانه شده! امشبت را به تماشای ستارگان احیا کن!
در این یک سال به اندازه تمام سال های زندگیم قلمم از تلخی ها نوشته ، شاید قلمم سیاه بوده اما همه نوشتنم با ایمان به روزهای سپیدی بوده که از پس این سیاهی ها به انتظارمان نشسته ، بعد از یک سال در سالروز بیداریمان لبریز از ایمان به راهی که ما را در آرمان هایمان استوار تر کرده و در کنار هم قرار داده هستیم ، همه رنجوریم و روزهای پیش رو نوید پایان رنج ها را ندارد اما می شود به با هم بودن هایمان دل خوش بود ، ما با هر صدای به هم خوردن برگ ها به یاد همهمه سکوت سبزمان می افتیم ، با هر آب روانی یاد جاری شدن سیل جمعیت به خیابانها برایمان زنده میشود و هر بادی که به صورتمان می خورد یاد بهت بعد از انتخاب سبزمان تازه میشود ،آری هر لحظه با هر اتفاقی همه این یک سال برایمان مرور میشود و فراموش کردنی در کار نیست ،یقین دارم که باور سبز تک تک ما زنده است و خواسته سبزمان هیچ سیاهی ای را بر نمی تابد!

جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

برای مردم فلسطین!



می نویسم برای انسان های ندیده و ناشناخته ، می نویسم برای کودکانی که هر از گاهی دیدن تصاویر در خون غلتیده شان آه از نهادمان بلند می کند ، می نویسم برای کودکانی که تصویرشان همواره با کلمات صبر و استقامت عجین است ، می نویسم برای بچه هایی که احساس همدردی دارم و شرم از رویشان، می نویسم برای شمایی که ما را دوست خود می پندارید و من خجالت می کشم از دوستی خاله خرسه بودنمان ، می نویسم به یاد گریه های مادران فلسطینی،می نویسم به پاس ایستادگی های فرزندان فلسطینی
مادر صبور فلسطینی چقدر از نزدیک احساست را فهمیدم آنزمانی که تو را در قامت مادران سرزمین خودم یافتم ، زنانی که این روزها باید سراغ عشق و زندگی هاشان را پشت میله های زندان بگیرند یا مرثیه گوی سنگ های سیاهی باشند که به پاس مادر بودنشان تقدیمشان می شود، مادر فلسطینی آه و شیونت چه رسا فقط از ظلم شکایت می کرد و آه مادران من از ظلمی که جامه تقوا پوشیده بود  ، پسر قهرمان و دختر مقاوم فلسطینی شما را نیز آنزمانی که خودمان را در پهنای خیابان بی سلاح و رو در روی اسلحه یافتیم به یاد آوردم ، بازی تیر و کمان شما زیادی واقعی شده بود و ما به تاسی از مقاومت شما در آن لحظه تنها دستهایمان بود که نماد کمان شما و آزادیه هر دو مان بود و تنها خون و فریادمان بود که روان و رسا در جریان بود ، تو را فهمیدم آنزمان که از زمین و زمان به تنگ آمدی و جهان را به داد خواهی فرا خواندی ، تو را با تمام وجودم پیش خود یافتم آنزمانی که رهبرانمان با یک اندیشه مشترک زندگی هایمان را بازیچه اهداف خود کردند.اما نمی دانم تو نیز من را فهمیدی آنزمانی که دشمنم را هموطنم یافتم ؟
کودکان مظلوم غزه، شرم دارم از اسلامی که جلوتر از نام کشورمان بر کوس رسوایی مان می کوبد ، شرم دارم از نگاه های رنج دیده تان که اسیر و محصور جنایتکاران شده است ، شرم دارم از اینگونه انسان بودنمان و انسانیت را لجن مال کردنمان ، شرم دارم از کشورم که بقا و نفعش در جو ملتهب سرزمینتان تضمین می یابد ، آری دنیای غریبی شده است ، ترکیه سکولار و بلاد کفر تنها به حکم انسانیت و انسان بودنشان از جنایت اسرائیل به خشم آمدند و پژواک فریادتان شدند و ما هنوز منتظر فرا رسیدن روز و ساعتی که احتمالا اجازه خواهیم داشت بعد از نماز جمعه پر شکوه!! ناراحتی مان را نشان دهیم !
ایران من اسلامیت ، ایران من انقلابیست ، ایران من جمهوریست و ایران من در یک کلمه تنها به سخره گرفته است تمام جمهوریت و اسلامیت را، فردا اگر صدایم به تو رسید بدان آنی که بلند فریاد زد "ظلم و سیاهی رفتنیست"ما بودیم !



سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

"پنج نفر را اعدام کردند"





"هر شب ستاره ای به زمین میکشند و این آسمان غمزده غرق ستاره هاست"
نه قلمم را نای نوشتن هست و نه خودم توان گفتن دارم ، در میان تمام هیاهوی زندگی هایمان ، در میان تمام سر و صداهای شهر هامان ، پنج نفر در سپیده صبح ایستاده به زندگی طعنه زدند ، خبر از بد حجابی هامان بود و حجتی که دیگر تمام شده بود ،خبر از ضرب الاجلی که اراذل و اوباش گرفته بودند ، خبر از 6 سال و 7 سال حکم گرفتن ها بود و  دو یا سه روز مرخصی آمدن و برگشتن، خبر از مجسمه های شهر بود که مشمول قانون حذف شده بودند ، خبر از یکه تازی های اندیشه های حقیر بود و پرده دری های رسانه خودی، خبر از بی خبری هامان بود که ناگاه تیتر زدند فرزاد کمانگر معلم کرد و چهار نفر دیگر اعدام شدند ، خبر مانند پتگی می ماند که بر سرت فرود می آید ، بهت سرا پای وجودت را می گیرد پنج نفر ، پنج انسان در یک سپیده صبح به دار آویخته شدند، بی اختیار عکس فرزاد کمانگر جلوی چشمانت می آید و حرف هایش را مرور می کنم " من معلمم ، از دانش آموزانم لبخند و پرسیدن را به ارث برده ام" او یک معلم بود ، او نزدیک چهار سال در زندان بود و هر روز منتظر همین دیروز!
لیلا !ادریس! فریاد! کاوه! ... گوش فرا دهید، می خواهم امروز کلاس دانش آموزان آن معلم غایب را معلمی کنم ، شما همه دانش آموز روح بزرگواری بودید که خود را محصل شما می دانست محصلی که زندگی هاتان را با تمامی وجودش می آموخت و خود زندگی می کرد ،بچه ها می خواهم از يک دوست، يک سنگ صبور، يک هم راز که مثل خودتان بيقرار ساعتهاي مدرسه بود سخن بگویم از کسی که اینبار خسته از ماندن ، فکر رفتن در سر می پروراند، امسال نگران هدیه هاتان بودید که چگونه به معلمتان خواهید رساند اما چه جای نگرانی که فرزاد با ارزشترین هدیه عمرش را امسال گرفت آزادیه فرزاد هدیه ای بود که حقارت قاتلانش را به رخ کشید و خود چه خوش از رسیدن به خدایش از رنج دیدن فقر و بی عدالتی ها و نا توان از اینکه نمی تواند کاری بکند رها شد ، بچه ها معلمتان خواسته بود که به جای اعدام اعضای بدنش را هدیه دهد تا لااقل رفتنش به چند نفر زندگی بخشد به گمان او ، هنوز می شد امید داشت به اندیشه های کوته ، اما کاش حاکمان اعدام ها بدانند که شاید بتوانند حکم به نتپیدن قلب آزادی خواهان بدهند اما نمی تواننداز جاری شدن اندیشه اش بر تن و جان ما جلوگیری کنند چون مدتهاست که فرزاد کمانگر اندیشه اش را به همه ما پیوند زده است و ما را زندگی بخشیده است ، درس آخر او ایستادگی بود حتی در لحظه مرگ!
"کاوه" اگر دلتنگ پدر شدی بعد از این فرزاد را در کنارت نخواهی داشت بر بالای کوه برو و دلتنگی هایت را با باد در میان بگذار که کسی را یارای گرفتنش از تو نیست .باد همچون فرزاد آزاد است ."فریاد" تو اینبار به جای آنکه آسمان صاف و آفتابی بکشی مداد سفیدت را بردار و دل سیاه کسانی که دست و پای فرزاد را یخ کردند رنگ کن ، راستی یادت باشد یک خانه در آسمان برای فرزاد کنار بگذاری ، تو راست گفته بودی که همه مان در آسمان جا می شویم."لیلا" تو نیز خنده دخترکانی که دور دنیا کشیده بودی پاک کن ، "ادریس"اما تو معلم خوبی برای فرزاد نبودی ، تو غایب فصل بهار کلاس بودی و فرزاد به همراهی با تو در فصل بهار غیبتش را برای همیشه از کلاس آغاز کرد، ادریس تو نیز زیر نقاشی هایت بنویس که "ای کاش مرگ در کمین آزادگان نمی نشست"
این روزها که مجسمه های شهر یکی یکی ربوده می شود،چه جای تعجب که فرزاد را نیز به جای تندیس آزادگی و ایستادگی ربودند .فرزاد کمانگر نزدیک به چهار سال در زندان بود شکنجه اش کردند به خاطر مذهب و قومیتش ، شکنجه اش کردند به خاطر اندیشه اش ،مطمئنا سپیده 19 اردیبهشت نوید بهشتی را برایش داشت که بی صبرانه منتظرش بود ، فرزاد آزاد و رها از رنج زیستن شد و باز ما ماندیم که تیتر بخوانیم و خود تیتر تکراری بزنیم که اینبار "؟ نفر را اعدام کردند "

شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

گر خزان است حال ما شاید/فکرت ما نگر که نیسان است

به دنبال خوشبختی هستم، سراغ کسی را می گیرم که آدرس دقیق خوشبختی را داشته باشد و یا شاه کلید آن را ، به دنبال خوشبختی هستم و روزهایم را یکی یکی ورق می زنم و آرام نمی گیرم ،در ذهنم طوفانی در گرفته و دلم آشوب است ، نه خانه ام نه شهرم و نه کشورم هیچکدام آنی نیست که آرامم کند ، می روم ، خیره در آسمان و چشم در چشم حجم خالی هوا به راه می افتم شاید این حس وحشتناک "در میان جمع بودن اما تنها بودن" را به باد بسپرم ، قدم هایم رفته رفته آهسته می شوند ، راه زیادی نیامده ام که از رمق نداشته ام شکوه کنم ، پاهایم سست می شود ، التماسشان می کنم تا کمی راه بیایند تا بلکه آرامم کنند ، دلم بیشتر از هوا ابریست و سیاه ، اردیبهشت ماه است اما هوا پاییز دلگیری را می ماند ، برگ های سبز مبهوت روی درختان به هم می خورند و همان صدای خش خش برگ های خزان پاییزی را برایم تداعی می کنند ، خسته ادامه می دهم باید خالی شوم از این حسی که دارم ، نوبت باران است که خود نمایی کند ،هیچوقت چتری نداشته ام که بر بالای سرم بگیرم ،سایه چتر های سیاه دیگران در سیاهی هر چه بیشتر اطرافم کمک می کند ، نمی ایستم تا باران را تماشا کنم ، بگذار آب نیسان برتن و جانم بریزد و خیس خیسم کند ، بارانی که در اردیبهشت ماه، ماهی که پاکی و راستی معنایش کرده اند نیسانش نام نهاده اند که برهان قاطع است ، بارانی که به باورمان روشنی اش به یک ماه محدود نیست اما این ماه به زمین نرسیده می ربایندش و پاک کننده گناهان می دانندش ، شاید باران تواند این افکار را از ذهنم بشوید و آرامم کند ،پاکم کند از افکار گندیده در ذهنم، برهان قاطع نباید آلوده زمین شود نباید به زمین برسد ، آب نیسان از سر و رویم میریزد و من دنبال برهان قاطع همچنان راهم را ادامه می دهم به دنبال جواب سوالهایم هستم ، به دنبال همه آنچه دیدنش در باورم نمی گنجد ، به دنبال راه گریزی از دنیای وارونه که نا آرامم کرده ...
امروز باران از صبح یکریز باریده و من بیشتر نگران این بودم آیا این باران می تواند رد پاهای یک ساله را از بین ببرد؟ یا نکند صدای ما زیر غرش رعد و برگ باران گم شود؟ نگرانم ،رسیدن روزهای بهاری یعنی رفته رفته ساعت ها و دقایق روز کش خواهند آمد ،یعنی بی صبری هایمان کلافه مان خواهد کرد، یعنی باز قرار است تابستان شود ، روزهای طولانی وداغ در زندان وحشتناک است ، و این روزهای وحشتناک چه کشنده روح خواهند بود اگر در بیرون از زندان گمنامت بخوانند ، عده ای در انکار و دیگرانی در اثبات وجودت تلاش کنند ، اما تو همه این روزهای اثبات و انکار "هستی"در گوشه ای شاید با افکار گنگی در ذهنت ، "هستی " ات کابوس کسانیست که در انکارت می کوشند ، اما مرگ "هستی"ات را از خدایت خواستن من را در باتلاقی سرد فرو می برد ، خدایت را صدا می زنم التماسش می کنم ، ایمانم را فریاد می کنم ، منتظر پاسخی نیستم فقط خدای او"دلش را آرام و امیدوار کن ".
نوشتم برای پسری بیست و چند ساله که نمی شناسم و نامش نمی دانم فقط همینقدری می دانم که همشهری شهر کوچک من است و این روزها فقط دهان به دهان در شهر همه جویای حالش می شوند و همه فقط این می دانند که جرمش سیاسیست و پچ پچ ها آرامتر که خانواده اش همچنان بی خبر از فرزندشان.نوشتم برای تاج زاده و قوچانی و بسیاری دیگر تا به یادشان بیاندازم روزهایمان دارند طولانی می شوند ، روزهایی که بیم آن دارم خستگی هایمان دلسردمان کنند و دلسردی هایمان بخواهند که فراموش کنیم همه نام ها و روزها را، ترس آن دارم سکوت این روزهای طولانی خون های بی گناه ریخته را بی ارزش کند ...


بزن باران بهاران فصل خون است/بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران که به چشمان ياران/جهان تاريک و دريا واژگون است
بزن باران که دين را دام کردند/شکار خلق و صيد خام کردند
بزن باران خدا بازيچه اي شد/که با آن کسب ننگ و نام کردند
بزن باران به نام هرچه خوبيست/به زير آوار گاه پايکوبيست
مزار تشنه جويباران پر از سنگ/بزن باران که وقت لاي روبيست
بزن باران و شادي بخش جان را/بباران شوق و شيرين کن زمان را
به بام غرقه در خون ديارم/به پا کن پرچم رنگين کمان را
بزن باران که بيصبرند ياران/نمان خاموش! گريان شو! بباران!
بزن باران بشوي آلودگي را/ز دامان بلند روزگاران

یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۹

برای هم بازی کودکی هایم

قصه ما و شما از سال های دور شروع می شود از جمعه هایی که دور هم جمع می شدیم ، با چند سال اختلاف سن حرف همدیگر را خوب می فهمیدیم ، یادت هست بازی دزد و پلیس را؟راستی چرا ما همیشه دزد بودیم و شما همیشه پلیس؟اما یادم هست آنموقع هیچ شکایتی از این تقسیم بندی نداشتیم، روال بازی همیشه به گرفتار شدن دزدان بود و شکنجه هایی که می شدیم، هنوز که هنوز است طعم تلخ برگ های نعناع که لای نان خشک غذای ما زندانی ها بود از یادم نرفته زندانمان انباری تاریک خانه مادر بزرگ بود و شاید به وحشتناکی همین کهریزکی که الان برایمان ترسیم شده ، موقع بازی اتفاقی کوچک کافی بود تا سرو صدایمان مادرانمان را به وساطت بخواند تا بلکه آنان غائله را ختم کنند "شما دخترا چرا قاطی بازی پسرا میشید؟؟" همیشه اولین جمله ای بود که ما را به سکوت فرا می خواند "خجالت نمی کشین به ضعیف تر از خودتون زور میگین" این هم سهم شما بود ، و بعد یک سری نصیحت هایی که وادارمان می کرد که ما سراغ خاله بازی برویم و شما بساط گل کوچیک را علم کنید، یادت هست زیر لب برای همدیگر چه خط و نشان هایی می کشیدیم؟ این پلان آخر دعواهایمان بود و خوب یادم هست قرار نبود خط و نشان هایمان به یاد کسی بماند و همین که ما از خاله بازی و شما از گل کوچیک خسته می شدید همه چیز فراموشمان می شد و لبه حوض بود که ما را در دور خود جمع می کرد و بازی گل یا پوچ بود که از ته دل می خنداندمان ، یاد کلک هایی که می زدی به خیر! اما قرار بر اعتراضی نبود چون باز پای مادرانمان به میان می آمد و "جدایی" حاصل این وساطت خیر خواهانه شان می شد. غروب جمعه ها چه برایمان دلگیر بود وقتی مامان کیف به دست حکم به رفتن می داد،اما یادمان نمی رفت که برای جمعه دیگر نقشه ها را ردیف کنیم. کم کم زمان مدرسه فرا رسید و من و تو قرار بود جدا از هم به مدرسه برویم ، من باید موهایم را می پوشاندم اما تو همچین کاری نمی کردی ، ذوق و شوق مدرسه آنقدری بود که گلایه ای از مقنعه چانه دار نداشتم اما همیشه یادم هست در راه برگشت به خانه که با هم مسابقه می گذاشتیم من دیگر هیچوقت اول نمی شدم و چه زیبا تو دلداریم می دادی که تقصیر این مانتویی که پوشیدی هست و تنها این جمله تو کافی بود که من سر مست از پیروزی تو برایت هورا بکشم و از باخت خود شکایتی نکنم. یادم هست روزهایی که دیکته داشتیم آنقدر خوشحال بودم که معلم شک می کرد و از بالای سرم جم نمی خورد اما من هیچوقت نتوانستم به او بگویم که همه خوشحال بودنم به خاطر اجازه ای هست که به ما می دهی تا در این یک ساعت مقنعه هایمان را در بیاوریم و این نه بابت سنگینیه تکه پارچه ای بر سر ، بلکه به خاطر طعنه هایی بود که تو به من می زدی و مقنعه سر نکردنت را به رخم می کشیدی ، این تنها فرصتی بود که من نیز فخر سر باز (‍!) بودن را می توانستم به تو بدهم.

اول ، دوم، سوم. آخر های سوم دبستان بودیم که برایمان جشن گرفتند اینبار هم چادر های گل گلی سرمان کردیم و کلی ذوق کردیم به خاطر جشنواره رنگی که ما درست وسط استادیوم فوتبال شهر راه انداخته بودیم ، یاد سوال بی جواب آنروزم می افتم که به هر کسی که رسیدم پرسیدم"پس چرا ما قبل از این هم مقنعه سر می کردیم؟" فردای آنروز انتقام گیرانه از جشن و عالی بودنش برایت گفتم  تو حسودیت شد که "چرا برای تو همچین جشنی نگرفته اند؟" تنها جوابم این بود که چه خوب! الان در سوال جواب نداشته با هم برابر شدیم!  تمام آنروز دنبال بهانه بودی تا با من قهر کنی اما من دلرحم تر از آن بودم که بخواهم بی رحمی های تو را تا ته انتقام بگیرم دلداریت دادم و جانمازی که برایم هدیه داده بودند به تو بخشیدم . از آن روز بود که چادر بخش جدا نشدنی ای از وجودم شد ، دوستش داشتم و اصرار بر سر نکردنش با جاری شدن اشک هایم برابر بود ، تنها وقت های بازی بود که بی خبر از چادر دوست داشتنی ام به سال های کودکی هجوم می آوردم و همه چیز دوباره رنگ و بوی همان جمعه های سال های قبل را می گرفت، تو به خاطر آن جانماز با من مهربان شده بودی و به جای برگ نعناع به دور از چشم هم بازی هایمان برگ ریحان لای نان خشک می گذاشتی . جمعه هایمان همچنان زیبا بود و تنها روزی بود که برایمان بزرگ نشده بود و هم رنگ بچگی هایمان بود ، یادت هست اولین سالی که من روزه می گرفتم، تو نیز اصرار داشتی مانند من چیزی نخوری اما تحملت تا ظهر بود و من چقدر خودم را قوی تر از تو می دانستم که تا عصر تحمل می کردم و لب به چیزی نمی زدم اما هیچگاه فراموش نمی کنم روزی که روزه حوصله مشق نوشتن را از من سر برده بود و تو لطف بزرگی در حق من کردی و همه مشق هایم را نوشتی . یادم نمی رود که همیشه اولین کسی بودی که سوال هایم را از او می پرسیدم و تو چه کودکانه جوابم می دادی و بعد که سراغ مادر و پدر می رفتم آنان نیز عجب جواب های گنگی می دادند و مانند همیشه سوال هایم بی پاسخ می ماند. روزهایمان بزرگ می شد و روزهای جمعه ای که دیگر سر و صدای جیغ و فریادمان نمی آمد و ساکت در اتاقی تو جواب خود آزمایی های علوم من را می نوشتی و من انشاهایت را برایت می نوشتم ،بالاخره زمان جدایی فرا رسید اما اینبار دعوایی در کار نبود بلکه گفتند که تو نیز به سن تکلیف رسیده ای ، بالاخره زمان انتقام تو نیز سر رسیده بود، اما برای تو نه جشنی گرفتند و نه جانمازی دادند ، و فقط گفتند که هم بازی کودکی هایت ، کسی که محرم همه رازهای کوچکت بود نا محرم تو شده است و چه ساده بود دیگر با هم نبودنمان ، و چه تلخ بود دیگر نفهمیدن همدیگرمان ، و چه مسخره بود رفتارهایمان!
هم بازی دوران کودکیم ، قصه با هم بودن ما در همین چند خط خلاصه شد اما قصه بعد از آنمان هنوز که هنوز است تمام نشده است ،قصه روزهایی که در رقابتی نا عادلانه در دانشگاه کنار هم روی یک صندلی ها نشستیم بی آنکه سر خم کنیم و همدیگر را ببینیم ، قصه روزهای اعتراضی که هم صدا با هم شدیم و صدای تو آنقدر بلند بود که این بازی را نیز مختص تو پنداشتند و ما را همچنان منع کردند تا قاطی بازی شما نشویم ، قصه روزهایی که من  دنبال کار می گشتم و به خاطر اینکه در رشته تحصیلی نیز قاطی بازی پسر ها شده بودم تحقیر می شدم ، قصه چادری را که به هزار دلیل سر نمی کردم و تنها با یک بند بخشنامه سرم کردند و قصه تکراری منت دستمزدی که مدرکم را به باد تمسخر و تحقیر می گرفت اما به همان تمسخر و تحقیر هم قانع بودم تا فقط یک روز لذت دست در جیب خود کردن را با تمامی وجود بچشم حتی اگر بهای بیشتری در آن جز به اندازه بهای یک کتاب هم نمی بود، قصه روزی که از من "بله" گرفتی تا شاید مجوزی برای دوباره با هم بودنمان باشد اما من چه خوش بین بودم که تصور می کردم به رفیق کودکیم که همه حرف هایم را می فهمید بله گفته ام غافل از اینکه در تمام این سالها بین من و تو فاصله ای به بزرگیه بزرگ شدنمان درست شده است فاصله ای که نه تو من را محرم رازهای خود میدانی و نه من حاضر می شوم با تو مهربانی کنم،اما در همه این روزها من چه بی صبرانه  منتظر دلداری تو ماندم که تنها دلداری تو بود که آرامم می کرد ، چون تنها تو بودی که از همه سوال های بی جواب هم بازیت خبر داشتی . 

پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۸

سالی پر بغض!

شمارش معکوس شروع شده ، فقط کمتر از چند روز دیگه امسال تموم میشه ،(سالی متفاوتتر از سالهای زندگیم) یک سال پیش همین موقع ها بود که با امید و شوقی سرشار منتظر روزهای آینده بودیم ، منتظر همین دیروزهایمان که گذشتند و جز گرفتن ذوق هایمان برایمان حاصلی نداشتند، حوصله عید را ندارم ، حتی ترقه و لباس نو و تخم مرغ رنگی نمی خواهم ، با دیدن هر کدام از اینها یاد روزهای همین امسالی که گذشت می افتم ، هیچکدام از لحظه هایش ارزش عید کردن ندارند ، روزهایی که سراسر بغض بوده و هراس ، هراس از حکومتی که از کشتن و سرکوب مردمانش به هر طریق ابایی ندارد، هراس از روزهایی که برایمان رقم زدند و به خیال باطلشان ساکتمان کردند! این وسط تنها "امیدواریمان" بوده که به جنگ اسلحه ها و باتوم هایشان رفت ، تیر خورد کتک خورد اما همچنان بر بالای بام فریاد زنده ماندن سر داد و امیدی که رساترین اعتراضمان شد، امیدی که کلافه شان کرد، هر بار فریاد شادی سر دادند از اینکه خشکاندند ریشه فتنه را و روز بعد چیز دیگری را به نظاره نشستند ، هر بار در شمارشمان نا توان تر شدند مستانه از کم شدنمان قصه ها ساختند جشن و پایکوبی راه انداختند و به قول میر افسانه ای برای خود ساختند و انگار که خود نیز آن افسانه را باور کردند.آری ما در مقابل استبداد و اسلحه و زور هیچ نداشتیم جز با هم بودن و امید و باورمان ، کوتاه نیامدیم و هم قسم شدیم که صبر و استقامت دو چندان کنیم در مقابل کسانی که روز به روز داشته هایمان را بر باد میدهند و دنیایی را در مقابلمان علم می کنند حکومتی که مردمانش از استبدادش به ستوه آمده باید به جنگ استعماری برود که هر لحظه از آب گل آلود ماهی میگیرند و نفع خود می برند، مقامات رسمی کشور با یک سخنرانی ادعای توانمندی سر می دهند و فردا انواع تهدید ها و تحریم هاست که بر کشورت سرازیر می شود ، اینکه وزیر امور خارجه سینه سپر کند و بگوید از تحریم بنزین خوشحال می شویم ، اینکه وزیر رفاه بگوید در ایران کسی در زیر خط فقر شدید زندگی نمی کند ، اینکه کارگران اراکی بگویند 6ماه است حقوق نگرفته اند ، اینکه حقوق و نه عیدی بازنشستگان را فقط 6روز مانده به عید بپردازند اینکه...نه هیچکدام از اینها را نمی توانم کنار همدیگر قبول کنم ، اگر قرار است شیوه ای که برای مبارزه با استبداد داریم با استعمار نیز به کار گیریم حداقلش با هم بودن مردمانمان است و اینکه حکومت از باور مردمش به نظامش اطمینان داشته باشد و بر درد ها و حرفهای مردمش آگاه باشد و احترام بگذارد نه حکومتی که جز سرکوب شیوه دیگری نمی داند و معاون وزیر رفاهش معتقد باشد که "نیازی نیست که نگران «خط‌فقر» باشیم بلکه از این پس باید نگران رفاه مردم باشیم" ، درسته شاید کوچک زاده ای متهم به نداشتن اعتقاد به ایمان اسلامی ام کند اما من نیز از آمریکای تا بن دندان مسلح به خاطر مردمم و کشورم می ترسم ، مردمی که زندگی ها و جان هایشان در بی ثباتی دائم در حال جلو زدن از همدیگر هستند، نه! جوابی ندارم ، نه سکوت تا به قدرت رسیدن را می فهمم و نه این گستاخانه تازیدن ها را!
می گویند امسال زمستان نشده بهار از راه رسید ، نه برف دیدیم و نه سرما ، چقدر این جملات برایم نا مفهوم است پس تمام این مدتی که فصل های امسالمون رو مثل یه کابوس یخ کرده بودند زمستون نبود؟؟ مگه پاییز امسال نبود که روزگارمون سرد سرد شد؟؟!!شما دنبال زمستون هستید؟ عاشورا یادتون رفته؟ تن همه مان لرزید، لرزیدیم نه از ترس بل از سردیه روزهایی که برایمان رقم زدند و هنوز هم که هنوز است انگار از سر آمدن این زمستان طولانی خبری نیست!زمستون امسال سه فصل رو در تسخیر خودش داشت اما همون سرما ما رو بیشتر در کنار هم جمع کرد ما در تمام مدتی که از سرما لرزیدیم دلمان به با هم بودنمان قرص بود ، ما دلگرم به امیدی بودیم که دلسردیشان را نوید می داد و هر بار بی سلاح تر از دفعه قبل فقط تیرهای اسلحه هایشان را زیاد تر می کردند، سبز بودن های روزهای امسال کابوس همه کسانی بود که آرامش را در آرام بودن معنا می کنند ،درسته سال پر بغضی رو سر کردیم اما روزهای با هم بودن و در کنار هم بودن و هم مسیر بودن رو تجربه کردیم و قرار نا نوشته ای که با هر قدممون دیگرانی رو با راهمون آشنا کنیم، درسته امسال جای خیلی ها خالیه که فقط اسمی از اونها رو به یادگار داریم ، امسال جای شور و حال اوایل 88 خالیست ، جای بسیاری از باورهایم نیز برایم خالی خواهد بود، ، میروم جای همه این جاهای خالی سین های  سبزی بگذارم ، به یاد همه سبز بودن هایمان!
امیدوارم روزهای سال جدید بغض تازه ای همراهمان نکند و بغض های امسالمان را بر طرف کند!مطمئنا یه روز خوب خواهد آمد...
تا جایی که یادمه این خاک همیشه ندا می داد

یه روز خوب میاد که هرج و مرز نیست

همه شنگولیمو همه چی عالیه

فقط جای رفیق هامون که نیستن خالیه

خون می مونه توی رگ و آشنا

نمی شه به آسمون و آسفالت

دیگه فوواره نمی کنه، لخته نمی شه

هیچ مادری سر خاک بچه نمی ره...

دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۸

امروز،روزی از روزهای سبز سال


شده وقت هایی که دلت می خواد حرف های حبس شده در وجودت رو بنویسی تا خالی بشی ، اما قلمت باهات همراهی نمیکنه ، سخته نوشتن از روز زن وقتی هر روز از وضعیت بد شیوا نظر آهاری می خونی ، وقتی آذر منصوری همچنان در زندان هست ، وقتی عاطفه نبوی روزهای زندانش برایش عادی شده اند و ... وقتی مادران و همسران بسیاری هر روز چشم انتظار خبری از یار در بندشان هستند و وقتی هنوز صدای ناله مادر سهراب از یادت نمی رود، سخت است در آسودگی تمام پشت مانیتور بنشینی و برای زنانی که فریادشان را گوش شنوایی نیست بنویسی، اما می خواهم بنویسم جای همه در بندانی که شاید دلشان لک زده برای قلم و کاغذی که آزادانه افکارشان را رویش جولان دهند.به امید رهایی تمام زنان و مردانی که تنشان را - و نه اندیشه شان را- در بند کرده اند.
8 مارس،20 جمادی الثانی، اولی در دنیا و دومی در ایران روز ماست ، بی جهت تقویم را ورق نزن به تاریخ خودمان روزی برایمان نخواهی یافت، اصلا می خوای چی کار مگه تو این دو روز اتفاق خاصی می افته که تو دنبال سومی هم هستی؟ اولی که تمام حق های نداشته مان را یادآوری می کنند و دومی فقط ایران اسلامی را غرق در شادی می کنند! زیاد سخت نگیر آمده بودم امروز را به تمام زنان و مادران سرزمینم ت؟؟ی؟ بگویم و بروم ، راستی شنیدی: "امیرحسین کاظمی وبلاگ نویس و عضو نهضت آزادی ایران بازداشت شد"
بهم گفت:"کاش یه روزی چشامو ببندمو باز کنم ببینم ده سالمه"این نهایت آرزوی دختری بود که می گفت رسیدم به مرز ، مرز؟! مرز چی؟! راستی شنیدی گفت:"در ایران هیچکس به خاطر اعتراض در زندان نیست!"
بهم گفت:" حتی حضور در جامعه و مقبول بودنت و داشتن موقعیت اجتماعی همه موقعیه که تو مجرد نباشی" برای داشتن موقعیت اجتماعی ؟داری بهم پیشنهاد رشوه می دی؟؟تو داری با این نوع تعریفت با هم بودن ها رو نه برای دیگری که برای خود شخص تعریف میکنی!راستی شنیدی گفت:"صهیونیسم باید محو شه؟"
بهم گفت:"ببینم مگه تو اولین نفری هستی که می خوای ازدواج کنی؟چشاتو باز کن اطرافت پر آدمایی هستند که بدون هیچ مشکلی ازدواج کردن" درست وسط کلافگیت دلت می خواد اونقدر بخندی که بیافتی رو زمین ، بیافتی و دیگه نتونی بلند شی!"بدون"؟؟؟داری باهام شوخی میکنی؟اصلا پس چرا این همه آدم اعتراض کردند شما نشدین یکی از همون آدما؟؟چرا این همه آدم رو گرفتن اما شما گرفتن براتون کابوس غیر قابل قبول بوده؟ بهم گفت:"میدونی اگه بگیرنت چه بلایی سر خودت و ما میاد"راستی شنیدی گفت:"ظهور حضرت مسیح و امام مهدی نزدیک است"
بهم گفت:"ببین واقع بین باش ، ایده آلی وجود نداره! اومدیم و کسی با معیارای تو پیدا نشد اونوقت می خوای چیکار کنی؟!"اینم سواله داری می پرسی؟!!خب الان مگه دارم چیکار میکنم؟راستی شنیدی گفت:" کسایی که همچنان معترضن دیگه صلاحیت موندن تو نظام رو از دست دادن"
بهم گفت:"ببین الانه که خودت هم حق انتخاب داری(!!!!) بعد دو سال مطمئن باش این موقعیت ها برات پیش نمی آد"بی شباهت به حرف شیطان نیست که وسوست میکنه ، همین سیبه که تو رو سعادتمند خواهد کرد شک نکن! راستی شنیدی گفت:"دانشجویان غیر همسو را اخراج می کنیم"
بهم گفت:"دانشگاه قبول شدی؟درست تموم شده؟چند سالته؟..."بی شباهت به سوال های نکیر و منکر نیست ، مگه نکیر و منکر خاص یه شب طولانی توی یه قبر تاریک نبود؟نکنه من مردم؟!نکنه من الان تو قبرم؟! راستی شنیدی "دانشجوی دانشگاه تبریز بعد از محرومیت از تحصیل خود کشی کرده"

بهم گفت: "دیگه هیچ بهانه ای نداری اینبار دیگه باید روش فکر کنی و "بله"بگی"برایت بی شباهت به عزرائیل نیستند که چماق به سر بالای سرت فرمان "ایست"خورده اند، عجب عزرائیل های مهربونی که تا از خودت _حتی به اجبار هم که شده_ بله رو نگیرن کاری نمی کنن! با این تفاوت که با وعده زندگی ازت "بله"میگیرن! اما مگه عزرائیل یدونه نبود؟اینجا چه خبره؟؟؟ راستی شنیدی"محمد ملکی به جمع متهمان "محاربه"پیوست"

بهم گفت: "هر جور شده من تو رو بدست می آرم، منم که فقط می تونم تو رو خوشبخت کنم "تو رو خدا یکی جواب بده! مگه خدا یکی نبود؟بابا مگه به زور تو مخمون فرو نکردند که جاینشین خدا هم یکیه نه دوتا! پس این مدعیان خدایی چی دارن می گن؟؟راستی شنیدی "حکم اعدام یک نفر دیگر حتمی شده؟"
بهم گفت: "چته؟جا زدی؟چه زود؟!!صبر داشته باش، مگه اولین بارته این حرفا رو میشنوی" بی انصاف من پیامبر نیستم!که از من صبر ایوب می خواهی!راستی شنیدی که..."آره آره شنیدم بس کن ،می خوای با این حرفا به کجا برسی ؟از تو گنده تراش نتونستن کاری بکنن ،اونوقت تو اینجا نشستی چی برا خودت میگی؟برا خودت حرص و جوش می خوری ؟که چی ؟بس کن دیگه!..."
راستی شنیدی ما هم گفتیم:"بس کنید"!!!
آره می دونم باز دارم تلخ می نویسم ، اومده بودی به حرفام سر بزنی که دلت آروم شه اما من حرفی نداشتم که تو رو آروم کنه، من فقط روزهامونو نوشتم ، درسته نیازی به نوشتن هم نبود وقتی فردا همه این حرفا قراره دومینو وار برات تکرار شه .
مادرم فردا روز شماست، فردا را در یابید.
پ.ن:این فقط یه دل نوشتس که نوشتم برای دوستانم مریم و روناک و نشمیل و فرزانه عزیزم

یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

آرمانی مقدس تر از سهم فردایمان!

رسمیت جلسه اعلام می شود ، متهم قبل از شروع دادگاه در جایگاه مجرم ایستاده است ، سکوت جلسه ویران کننده افکار است ، تاریخ در صندلی های حضار با کلافگی و بی حوصلگی تمام منتظر نشسته است ، دادستان با اجازه کائنات متن کیفر خواست را با صدای بلند قرائت می کند ، این صدای بلند صدای یک نفر نیست متهم و حضار بدون هیچ پیش نویسی با دادستان هم نوا شده اند ، در میان این صداها سکوت خالی اطراف همچنان خودنمایی می کند ، نوبت به قاضی رسیده است "زندگی با اعمال شاقه"حکم را از حفظ می خواند و سپس از متهم می خواهد اگر دفاعی دارد بنشیند و اظهار کند و قبل از اینکه حرفش تمام شود متذکر می شود که حرفی نزند که بر علیه اش استفاده شود ، متهم اما ایستاده و اینبار سکوت را همراهی می کند تا به زعم خود اعتراضش و اعتصابش را آشکار کند و از دید یک تاریخ سکوتش به قبول گناهکاریش تعبیر شود . متهم محکوم به زندگی در تاریخیست که همگی در دادگاهش حضور داشتند رهایی (!) با دستبند و زنجیری به پا و چشم هایی که با زبانی بسته محکوم به دیدن بود .

امروز در روزگاری هستیم که بشر به تمدن چند هزار ساله اش افتخار می کند ، روزگارش را عصر تکنولوژی و چه و چه می نامند ،اما مردمان سرزمین من متفاوت تر از دنیایی ساز خود کوک می کنند و با رقص خود دنیایی را به توجه به سوی خود می خوانند ،در این میان این زندگی ماست که رقم می خورد و در آن سوی دنیا فستیوالی به پا می شود و داورانی که به تماشای زندگی ما می نشینند ، درست است حس وحشت در این عکس و حس درام در آن فیلم بی داد میکند، روزهایمان فیلم و عکس و مستند می شود، جزو برترین ها و اولین ها می شود و جایزه می گیرد و تشویق می شود ( تصوير جان باختن ندا، بهترين فيلم خبري سال شد / دو فيلم ايراني «سنگسار ثريا ميم» ساخته سيروس نورسته و «زنان در کفن» اثر مشترک محمدرضا کاظمي و فريد حائري‌نژاد، جايزه عدالت «سينما براي صلح» را از نهمين دوره برگزاري اين رويداد سينمايي به‌دست آوردند / فریاد "الله‌اکبر" زنان بر پشت‌بام تهران، بهترين عکس خبري جهان شد )وقتی این سه تیتر را در کنار هم می گذارم ، تصویر زنان سرزمینم هم چون دیواری در مقابلم قیام می کند ، یاد متهم ایستاده در دادگاه می افتم و قصه تکراری مظلومیت دو چندان این نیمی از مردمان کشورم ، قصد مرثیه سرایی از زندگی هایمان ندارم و نه قصد این دارم که گله کنم از هم جنسان خودم که تلاشی برای ختم این حقارت و مظلومیت تاریخی نمی کنند ، می روم یک راست سراغ واژه ای به نام فداکاری، و چقدر این واژه فریبکار است ، چقدر تنفر انگیز است تو را پشت این واژه ایست داده اند و تو برای داشتنش و نداشتن دیگران افتخار کنی ، چه حس حقارتی دارد از جایگاه ضعف گذشت بکنی ، همه این حرف ها برای لجن مال کردن یک واژه کافیست، حرفم از ایران است و زنان و حس فداکاری ، به سراغ گذشته باید رفت و برگه های تاریخ را ورق زد. می روم سر وقت مشروطه ، حضور زنان ماتم می کند!چرا تا حال چیزی از رشادت ها و جنگ آوری های سردار بی بی مریم بختیاری نشنیده بودم ،حتی اینکه در مبارزه ای مسلحانه بین موافقان و مخالفان مشروطه در آذربایجان جسد 20 زن در لباس مردانه یافت شده است یا در سال 1290 وقتی شایعه شد برخی از نمایندگان مجلس به خواسته های روس تن داده اند حدود 300 تن از زنان با تپانچه به مجلس رفتند تا آنان را مجبور به "حراست از آزادی و تمامیت ارضی وطن"کنند، یا در آذربایجان قیام زینب پاشا را در دهه 1310قمر مشاهده می کنیم و هنگام اوج گیری مبارزات مسلحانه مشروطیت ، زنان بسیاری مخفیانه در لباس مردان در مبارزات شرکت کرده اند و برخی از آنان به طور اتفاقیشناخته شده اند،مشروطه پر است از رزم و جنگ آوری و رشادت های زنان ایرانی که متاسفانه همه فراموش شده اند ، و نتیجه مشروطه نوشتن اولین قانون اساسی کشورم شد قانونی که زنان سهمی از آن نداشتند ، زنان لباس جنگ از تن در آوردند و به کنج خانه هایشان بازگشتند ، به سراغ انقلاب 57 ایران می روم ، سراسر مدیون زنان ایرانی ، حضور در تظاهرات های اعتراضی و ... و دوباره قانونی که همچنان او را نیمه دوم جامعه انگاشت ، مبارزه برای آرمان و ایستادن تا لحظه رسیدن ، این مرام زنان سرزمینم است ، همواره زنان در حرکت های آرمان خواهانه همپای مردان شده اند و اما وقتی حرکتی حاصلی داشته نه تنها حضورشان نادیده گرفته شده است بلکه از ادامه حضورشان منع شده اند ، این بی مهری ها نسبت به زنان در مشروطه کاملا هویدا بود و مگر نه اینکه بعد از این جفا نباید با هیچ اعتراضی همراهی می کردند ، اما می بینیم زنان سرزمین من فراتر از این می اندیشند آنان در انقلاب 57 نیز حضور دارند ، چون مبارزه را برای غنایم بعد از جنگ نمی بینند ، آرمانشان آنان را به مبارزه می خواند حتی اگر نتیجه مشابه انقلاب قبلی عایدشان شود! با مقدمه ای از این گذشته می رسم به وقایع اخیر ، جنبشی اعتراضی که حضور مادران و زنان سرزمینم بیش از پیش مشهود است ، و همچنان دلگرم تغییری که شاید به قوانین بدهند و اوضاع ایرانشان را بهبود دهند و باز حرف از آرمان آزادی خواهی و عدالت خواهی و حق پیشگی ! یاد متهم در دادگاه می افتم شاید او بهترین انتخاب را کرد همراهی با سکوتی که در آن دادگاه کر کننده بود و یادآور کلام شریعتی که سکوت عجب فریاد رساییست آنجا که حنجره ای برای فریاد نمی ماند! با این نوشته قصد سهم خواهی یا یادآوری ستم های رفته نیستم ، می خواهم گریزی بزنم به جامعه ترک ایران و ادعایی که بعضا می شنویم مبنی بر اینکه ترکها از بیهوده بودن همراهی جنبش های اعتراضی مایوس شده اند و علت سکوتشان در این اتفاقات اخیر را تصفیه حساب با فارس ها می دانند ، کیست که منکر این شود مشروطه مدیون آذربایجان است و کیست که نداند آذربایجان در جریان انقلاب جزو مهره های اصلی بود ، روحیه ایستادن بر سر آرمان ها با تمام غیرت و شرف جزو لاینفک آذربایجانیهاست که کسی نمی تواند منکر آن شود ، دلایل و تحلیل های بسیاری از این سکوت می شنویم ، یکی از دلسردی مردم آذربایجان می گوید و دیگری از افزایش سرکوب ها و بگیر و ببند ها در این چند سال اخیر و ... من کاری به درستی و نادرستی این برداشت ها ندارم ، اما تردیدی ندارم چه ترک چه کرد و چه... هر انسانی که به دنبال آرمان های خود باشد تنها الگوی قابل قبول زنان سرزمینم هستند که مبارزه برای رسیدن به خواسته هایشان را مختص سهم خواهی ها و تصفیه حساب ها نمی دانند ، سکوت در مقابل ظلم آشکار با هیچ حرفی قابل توجیه نیست .بی گمان اندیشه والای زنان این خاک باید سر لوحه تمام انسان های آزادی خواه باشد. اینجاست که داشتن روحیه فداکاری حس مقدسیست نه از سر ناچاری بل فداکاری تنها برای آرمانی مقدس تر از سهم فردایمان!

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

داروگ

داروگ را به همین راحتی فیلتر کردند و زدند طعنه که اندر جهان پناهت نیست...

غمگینم و بیش از همه دلهره فردا را دارم.

فعلا امیدوارم بعد 22 بهمن رفع فیلتر شوم اما ...

"چه بی چراغ و به ناروا راه بر عبور علاقه می بندند

بگو ؛ بگو به باد که ما با آفتاب زاده شده و با آفتاب طلوع خواهیم کرد"

یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸

"دو نفر را اعدام کردند"

"دو نفر را اعدام کردند" محارب ، مفسد فی الارض ... ، خبر همین بود ، مطمئنی که دروغ است ، این رسانه و این حکومت عادت دارند به گفتن دروغ هایی که خودشان هم باورشان نمی شود ، مگر می شود به همین راحتی به گردن جوانی بیست ساله طناب دار آویخت آن هم به دلایل سیاسی؟ نه ، داد میزنی دروغ است و باز هم سناریوی جدید فقط برای ترساندن مردم تا شاید از ترس خود بکاهند ، ما باید بترسیم حالا به هر قیمتی که شده ، آرام با خودت می گویی یعنی می توانند ؟؟در فهمم نمی گنجد ، همه سال های زندگیم پشتم را خالی کرده اند ، کودکی بی پناه شده ام ، چطور می توانند به همین راحتی فرمان بر نبودن دیگری دهند ، خب بگیرید و تا ابد زندانیش کنید چرا اعدام؟؟ اما یادم می افتد گفته بودم ضجر حبس ابد بیشتر از اعدام است ، اما اعدام یعنی اینکه تمام امید خود و دیگران از برای بودن خاموش می شود ، داد و بیدادت فایده ای ندارد ، چون آنها را در درونم حبس کرده ام تا مبادا دیگران را آشفته سازم ، تا مبادا مخاطب هزار باره این جمله شوم که "تو کاریت نباشه ،سرت به درست باشه "افکارم آشفته تر از آنند که بتوانم مهارشان کنم ، یا به این فکر کتم که چه کسانی به این سطور سرک خواهند کشید، در باور کودکی هایم ضحاک فقط یک شخصیت افسانه ای بود و شگفتا که امروز افسانه ها چون حقیقتی تلخ به باورهایمان دهن کجی می کنند ، (احمد جنتی:"رحم نکنید دو نفر را کشتید دستتان درد نکند..."امام جمعه ارومیه:"جنازه های اعدام شده ها را در خیابان های تهران در مقابل دید عمومی قرار دهید")آقای جنتی ، آقای حسنی خون چند نفر از مردمم رامتان خواهد کرد؟؟می دانم خشمگینید از مقاومت و اعتراض مردم ، انگار قرار نبود مردمم اینقدر بی اعتنا باشند بر جانهایشان ، اما شما نیز بدانید مدتیست همین مردم تمام قرار ها را به هم زده اند .

آقای خامنه ای و همه سیاستمداران ،چه اصلاح طلب و چه اصولگرا ، چه احمدی نژادی و چه ذوب در ولایتی ها ، خبری دارم بعید می دانم تا حال به گوشتان رسیده باشد ، سوای از همه کسانی که در خیابان ها جان دادند "دو نفر را اعدام کردند"

آخ که چقدر درد دارد زندگیت را سر و ته گرفته اند و همه چیز وارون شده است و هیچ چیز ارام و قرار ندارد ، همه چیز در انکار دیگری می کوشد و تو این وسط محکومی که زندگی کنی ، محکومی که ادامه دهی این زندگی را ، و هر از چند گاهی دستور میگیری که باید از زندگیت لذت ببری ، به زمین و زمان نه می گویی تا بلکه دور و برت خالی شود تا بلکه آرام شوی، تنها و تنها تر میکنی خود را تا در رنجی که میکشی کسی را سهیم نکنی.

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

قصه زندگی

چه صبوری می کنی همه این ماه های سرشار از زحمت را ، چه دلشوره و اضطرابی را به جان می خری ، چقدر صبورانه همه دردها را آرام در خود می خوری ، در پس اینهمه چه ساده لبخند زدی و امروز چه زیبا بود لبخندت

و چه بیرحمانه" آه" تو از درد پاسخی جز این نداشت که شیرینی یک بار "مامان" شنیدن همه این درد ها را با خود به یغما خواهد برد!

چشم هایی که امروز از عالمی نا شناخته در این دنیا باز شد چه قدر برای دیدن صبور است و چه زیبا است خنده اش که سیرت نمی کرد از دیدنش .

پ.ن:نوشتم برای دوست داشتنی ترین و مهربانترین خواهرم که امروز" مادر" شد.

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸

ملت بی پناه

عجب ملت بی پناهی شده ایم ما، ما بی شمار بودیم و این بی شماریمان را هرکس نسبت به افکاری که دارد گاهی توجیه می کند و گاهی انکار می کند و گاهی ستایش می کند اما در همه این وانفسایی که بوجود آورده اند این ما بودیم که فقط بودیم و همین فعل "بودن"بود که همه صفت ها را به خود می گرفت و ما فقط در نقش فاعل آن بودیم ، بودنی که در قید این نیست که چرا زمانش را حال یا آینده ننوشتم، بودنمان را چنان یقینی هست که از فردای بودنش شکی ندارد و مطمئن است که همان فردا رنگ گذشته به خود خواهد گرفت .

عجب ملت بی پناهی هستیم ما، دیشب بعد از 7ماه کسی به عوض همه ما خنده ای از سر تمسخر کرد، صدایش را به عوض همه فریاد های ما بلند کرد ، آن کس مهم نبود ابتدا از ارادتش به که و که گفت ، مهم نبود چند روز قبل اعضای تحریریه روزنامه تحت مسئولیتش استعفا داده بودند ، حتی مهم نبود اینکه گفت "کسی بی خود می کند فردا از این حرف های ما ..."، نه هیچ چیز مهم نبود چون ما ملت بی پناه ، گفتن حتی یک حرف از هزاران حرفمان را غنیمتی بس گرانبها می دانیم ، برای ما همین کافی بود که کسی از تلویزیون از عدم سلامت انتخابات گفت، برای ما همین کافی بود که در مقابل کسی که مردم را فقط آنهایی می داند که روز 9 دی حضور داشتند از 25 خرداد گفت.

عجب ملت بی پناهی شده ایم ما ، آرمان خواهیمان را حوصله شکایت از گرفتن جان انسان ها نیست چون بر این باوریم که عقایدمان را ارزشی بیش از جانمان است ، اما وقتی از مرده مان به نفع خود سود می برند و آنچنان ماجرا را هنرمندانه وارونه تحویلت می دهند که حتی از مردن خودت هر چقدری هم که آرمانت را قدر می دانستی باز طعم دهانت به تلخی ته خیار خواهد شد .

عجب ملت بی پناهی هستیم ما، بهشت را ارزانی مادران می دانند و از سوی دیگر همین دنیا را برایشان به جهنمی تبدیل می کنند ، مادرانی که حتی حق ندارند برای تنها امید های بودنشان عزاداری کنند ، تکریمش کنند و تشییعش کنند، مادرانی که عوض ندا هایشان توهین و زندان و دست و پایی شکسته نصیبشان می شود و چه زیبا همان مادران به جای کینه و انتقام از ما ایستادگی می خواهند.

عجب ملت بی پناهی هستیم ما و صد البته عجب ملت صبوری هستیم ما، از خدا و اسلام و مسلمانی روز و شب قصه ها برایمان ترسیم می کنند و گوش شنوا و چشم بینایشان را با چاقوی مصلحت نظام از بیخ بریده اند ، در ماه حرام جان انسان ها را می گیرند و با بی شرمیه تمام جشن اقتدار به پا می کنند ، 30سال تمام عوض هر چه که خواستیم امنیت نداشته مان را به رخ کشیدند و حال وقتی از دستگیری عاملین خودسر می گوییم از خودمان مدرک می خواهند تا در صورت ارائه مدرک خودمان را متهم کنند و در غیر این صورت همیشه ایادی آمریکا و اسرائیلی هست که در کمین این نظام رئوف نشسته باشد.

آری ما ملت با تمام بی پناهیمان تنها پناهمان را خدایی می دانیم که :"سیجعل الله بعد عسر یسرا"

پ.ن: دیشب آقای شریعتمداری اعلام کردند که معتقدند 13میلیون تقلب شده و آقای موسوی بوده که این مردم رو فریب داده ، خدا رو شکر به یک تفاهمی رسیدیم ، حالا که به هر دلیل این تقلب محرز شده چرا نتیجه انتخابات رو ابطال نمی کنند؟؟؟؟!!!!!

دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۸

دیروز...

به یاد دارم روز های درس و مدرسه را که فردای روز عاشورا باید انشایی می نوشتیم و تعریف می کردیم از مردم شهرمان که در مصیبت ظلم بزرگی که به امام حسین رفت چگونه به سر و سینه خود کوبیدند ، چگونه بر خود زنجیر زدند و چگونه به یاد سرهای شکافته ظهر عاشورا ، سر شکافتند .

دیشب خواب دیدم ، خواب فردای روز عاشورا را که باید با انشایی به مدرسه می رفتم ، کلاس مثل همیشه از جیغ و داد پر بود ، دلشوره و ترس بزرگی داشتم ، به دفتر انشایم خیره شده ام ، صفحه سفید در مقابل چشمانم برایم خط و نشان می کشد ، با همه بی اعتنایی ام اما می تواند بغضی نصیبم کند ، ساکت در انتظار عتاب های معلم می مانم ، معلم می آید و یکی یکی به جلو تخته می خواند ، نوبت به من رسیده ، با صفحه خالی جلو می روم و شروع به خواندن می کنم "دیروز عاشورا بود ، اما من برای امام حسین نگریستم ، دیروز عاشورا بود اما من برای زینب آه نکشیدم ، دیروز در شهر ما سر و صدای طبل و وامصیبتا و یا حسین گوش مردمم را کر کرد ، دیروز باد علم ها و پرچم ها را جلوی چشمان مردمم گرفته بود تا هیچ نبینند ، دیروز صدای سکوت در میان داد های شام غریبان دیوانه کننده بود ،دیروز تهران عاشورا را روایت کرد،دیروز تهران ظلم یزید را به چشم دید، دیروز پر از درد بود " یک نفس می خوانم و ساکت می شوم.

شرم تان باد ای خداوندان قدرت، بس کنید!
بس کنید از این همه ظلم و قساوت بس کنید!
ای نگهبانان آزادی!
نگهداران صلح!

ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون،
سرب داغ است این که می بارید بر دلهای مردم،
سرب داغ!

موج خون است این، که می رانید بر آن کشتی خودکامگی را موج خون!
گرنه کورید و نه کر،
گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند،
بشنوید و بنگرید:
بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است،
کاندرین شب های وحشت، سوگواری می کنند!
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است;
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند.

بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز وشب با خون مردم ،آبیاری می کنند.

بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر،
بیدادتان را، بردباری می کنند!
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان! بر خداست!
گرچه می دانم
آنچه بیداری ندارد،
خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست!
با تمام اشکهایم ،باز،- نومیدانه- خواهش می کنم:
بس کنید!
بس کنید!
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید!
بس کنید!

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

اندکی تامل

آیات عظام ، روحانیان ، فقها،بسیجیان چه گمنام و چه لباس شخصی،مردم و ... گمان نمی کردم روزی برسد که بخواهم، من آموزه هایی که شما خود ادعای نشر آن را دارید به خود شما یا آوری کنم ، صد البته که یاد آوری این حکایت نه یکی پنداشتن شمایان با آن امام بزرگوار است و نه امید همانندی ، بلکه فقط یاد آوری می کنم برای همه آنانی که این روزها دین خدا را بیش از خود خدا مدعی شده اند ، کار سختی نیست لااقل برای حفظ ظاهر هم که شده کمی کارهایتان را از روی چاپلوسی به آن امام بزرگوار نزدیک کنید.

بارها در کتابهایمان خوانده ایم از امام علی که چون کاسه شیر خالی و گربه ای با دهان شیر آلود را بالای سر کاسه می بیند ، می فرماید که در همچین صحنه ای هم قضاوت بر علیه گربه ندهید چون به هنگام خوردن کسی چیزی ندیده است ، دو خط بیشتر حرف نیست و هزاران نکته در پس آن که به همین راحتی انگشت اتهام سوی هیچ کس نگیریم ، اما چه آسان است تنها روایت آن ، یک عکس پاره و هیا هوی وا مصیبتا که حامیان موسوی این هتک حرمت بزرگ را مرتکب شده اند ، دیدن این تصاویر و جنجال ها از رسانه دروغ چیز بعیدی نبود اما عجیب این همراهی روحانیون منبرنشین و امامان جمعه بود که بارها این حکایت را از زبانشان شنیده ایم . اصلا گیرم که تصویری هم از حامیه موسوی پیدا شود که این کار را بکند(که صد البته تا حال نیست چون اگر بود بارها از همان رسانه دروغ پخش می شد) چگونه یک نفر را به میلیون ها حامیه موسوی می توان نسبت داد؟؟!! نمی دانم اگر من فردا عکس آقای احمدی نژاد را بالا بگیرم و خود را به پرچمی بپیچم و سپس اقدام به پاره کردن عکس امام خمینی را بکنم چه؟ آنوقت باید طرف حامیان موسوی وامصیبتا سر دهند؟؟!!

این روزها از حضور مردم آنچنان به تنگ آمده اند که استیصال را به وضوح می توان در کارهایشان مشاهده کرد! همه آنانی که خود را به در و دیوار می زنید ، انتظار انصاف که نیست لااقل اندکی بیاندیشید انگار که از زدن حریف نتیجه نگرفته اید و شروع به خود زنی کرده اید ، اندکی تامل .

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

برای یاران دبستانیم

می نویسم برای بغض های مشترکمان ، می نویسم برای روزهایی که ترس از امروز داشتیم و دغدغه فردایی که چه بر سرمان خواهند آورد ، می نویسم برای تک تک آنانی که با هم عزم زنده کردن دل های غم گرفته را کردیم ، می نویسم برای همه آنانی که خواستشان جز عزت و آزادی و عدالت برای مردمانشان نیست و هیچ کس و هیچ چیزی نمی تواند آنان را از خواستشان منصرف کند،می نویسم برای تمامی یاران هم کلاسیم ، می نویسم برای دوستانی که جایشان سبز است در دانشگاه .

16 آذر روز همه ماییست که از بیدادگری ها به ستوه آمده ایم و قصد سکوت نداریم از اینهمه جفا و دروغ

" خسته نشو ای تن من

آخر جاده روشنه

ترکه خیس آلبالو

یک جای قصه میشکنه"

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

سناریوی جدید:"فمنیسم و جنگ علیه خانواده"

اول می نویسم برای صدا و سیما :

اهالیه رسانه ظاهرا ملی ، تا کی قرار است یکسویه به ماجرا نگاه کنید ،چرا از شیرین عبادی فقط به نشان دادن چهره اش اکتفا می کنید؟ شیرین عبادی شکل وقیافه اش نیست که در گلویتان گیر کرده و نمی دانید با آن چه کنید او حرفهایش ، اندیشه هایش است که شما را به ستوه آورده ، او مسلمان است و چقدر هضم این مطلب برایتان سنگین است .گلچین دیالوگ چند فیلم ، سر و ته حرف را زدن و... اینها نه تنها رسم صداقت و امانت داری نیست بلکه بالاتر از آن برای شما رسانه ای ها خلاف مقررات رسانه ایتان است ،شما که دیگر نه صدای مردم هستید و نه سیمای حقیقت پس همتی کنید تا لااقل صدای فریب و سیمای دغلکاری را تمام کنید ، مکتب فمنیسم اشتباه است ، قبول ، حق مطلق همیشه با شما بوده ، یک نفر موافق و یک نفر مخالف را پای یک میز بنشانید تا هر کس عقیده خود گوید ، قضاوت بر عهده خود مردم.تنها یک بار از خود بپرسید قوانین اعتراضیه کمپین چیست؟نه هر چقدر فکر می کنم بیش از این با شما حرفی برای گفتن ندارم جز اینکه با این برنامه ها بیشتر استیصال و درماندگی خود را به نمایش می گذارید.

دوم می نویسم برای دوستانم که دیشب از این برنامه به تنگ آمدند:

دوستان عزیز اندکی تامل، در ماجرای قبل و بعد از انتخابات زنان نقش آفرینی های به یاد ماندنی ای داشتند، حضور بی واهمه آنان در تجمعات اعتراضی چیزی نبود که حتی سیمای ظاهرا ملی نیز توان سانسورش را داشته باشد و همه تصاویرشان لاجرم به تصویر کشیدن دختران و زنان بودند ،ندا و ترانه با رفتنش ، بسیاری دیگر با تحمل شکنجه و زندان ، مادران ندا و سهراب و ترانه و روح الامینی و صد ها مادر داغدار با صبوریشان حرف های بسیاری را برایمان داشتند، آری زنجیره سبز دختران و زنان قبل از انتخابات به حلقه محافظ مردانی تبدیل شد که بعد از انتخابات با باتوم به سویشان حمله می بردند ، قبول کنید که باید منتظر همچین تصفیه حسابی می بودیم ،اما نکته دیگر اینکه اینها تنها به دنبال متنفر کردن مردم از همدیگر هستند ، و شاید انگیزه ای که همان باتوم بدست نباید از دست بدهد ، همه مان تصویر چند روز قبل را به یاد داریم پلیسی که بتواند به چشمان یک دختر زل بزند و با باتوم بر صورتش بکوبد بی اعتقاد چگونه توانش را خواهد داشت،همه باتوم بدستان و لباس شخصی ها باید حین زدن یا حسین و یا فاطمه بگوید ، آنان باید من و تو را مقابل اسلام بدانند تا دستانشان حین زدن نلرزد ، آری چقدر پست و حقیر است اندیشه ای که تنها برای حفظ قدرت دست به کثیف ترین کارها بزند و مردمانم را به جان هم بیاندازد.اما ما نباید تن به این سناریوی کثیفشان بدهیم و با مردم خود دشمنی کنیم.

سخن آخر با مادر شهیدی که ما را سفارش به حجاب و اسلام کرد:

مادر عزیز در صداقت کلامت کوچکترین شکی ندارم ، دست همچو تو مادری را غرق در بوسه باید کرد به خاطر گذشتن از جگر گوشه ات ، مادر عزیز مدتهاست که ما در مسلمانی هیچ کم نداریم الا خدا ، به والله مسلمانیم و همه همان الله را برای خود مصادره کرده اند ، ما مدت هاست که مسلمانیم و کاری به کار قرآن نداریم که چندین بار از عمل صالح و نیکی به دیگران گفته ، از نکوهش دروغ و ریاکاری و فریب و ... گفته ، اما چه خوب می توانیم روی یک آیه مانور بدهیم و عده ای را خدایی و عده ای را کافر بنامیم .روح این مادر عزیز شاد .این سرزمین جفاهای بسیاری در حق زنان و دختران سرزمینش کرده اما چه صبور مادرانی دارد این سرزمین ، یادمان باشد چشمان مادر سهراب اعرابی هنوز صبورند