دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹

زندگی هایی که از آن ماست

در روزگار سراسر واقعیت نفس می کشم و آمده ام چندی سر در خیال قصه فرو برم . آمده ام قصه بگویم تا بلکه اینبار به جای چشمانم پلک هایم سنگینی کنند ، آنقدر سنگین که بی هیچ رویایی در سکوت آرام قصه بخوابم ، دلم می خواهد سالها بخوابم. قصه می گویم قصه از مردمانی نا شناخته ، روزگاری که نه دیگر هیچ زنی برای سیر کردن شکمش طعم تلخ اجبار را بر تن و روحش جاری سازد و نه هیچ مردی از سر لذتی کثیف تمام واژه اخلاق را سر تا پا لجن مال کند، بلکه روح انسانی شایسته زن و مرد حاکم بر رابطه  این دو باشد ، روزگاری که دختر و پسر با چشمانی آگاه و بینا عقیده و علاقه هم ببینند و از زیبایی های عشق و اندیشه هم لذت ببرند، زن و مرد به همدیگر به مثابه انسان بنگرند و لذت و آرامش را در هنگام مستی نخواهند! قصه ام را کوتاه می کنم ، رابطه دو روح انسانی به بند و لایحه محدود نمی شود ، حقی که به زور ارزانیت دانند ارزشی نخواهد داشت ،اگر این حق به حکم همان اندیشه انسانی حق است ارزانی روحی که همسر و همراهم خواهد بود چه در قانون این حق را از آن او بدانند و چه ندانند !
جنجال های این روزها تمامی ندارد، کلاف سر در گمی شده است که روز به روز هم بر آن می افزایند تا بلکه به جبر روزگار فراموش کنیم چه بر سرمان آوردند، اندوه مردمی که فقط به جرم اعتراض کشته شدند هنوز تسکین نیافته که هر روز بیشتر و بیشتر مردمانمان را در مقابل هم دشمن می کنند و هیزم بر روی هیزم تلنبار می کنند ، غم زندانی هایی که بی حساب اسیر ظلم شده اند و خانواده هایی که دیگر شاد بودن را فراموش کرده اند، گرانی و بیکاری هم لابد باید نمک بر روی اینهمه زخم باشد و در همه این روزهای پر درد جنجال هایی که باید باشد تا مجلسیان خدایی نکرده احساس بی کفایتی نکنند ، بنشینند و حد و حدود زندگی هایمان را مشخص کنند و همه را به پای دین و اسلام توجیهش کنند و این وسط خود انسان بودن خودشان را نیز فراموش کنند!
در روزگاری هستیم که رای هایمان را نادیده میگیرند ، هنگامه ایست که قانون و کشور به رای و نظر ما نمی گردد پس زندگی هایمان را از آن خود بدانیم و خود داور حق ماجرا باشیم ، قصه ها وقتی زیبا هستند که رنگ واقعیت داشته باشند و تحقق این قصه واقعیت زندگی هایمان را سرشار از زیبایی خواهد کرد. 

۱۲ نظر:

protester گفت...

آه،روح ها چه قدر خوابشان گرفته،آن قدر که حتی توان جدا شدن از اجسام را ندارند.حیوانات بالای سرمان آمده اند و مرتب بویمان می کشند،"اشرف مخلوقات که می گفتند شما بودید؟"سر کلافمان را می کشند و می رسند به سری خالی از اندیشه،تنی جا افتاده،جا مانده در همان بیشه.سلطان جنگل حق دارد،بر جان،مال و ناموسمان! اما ما هم حق داریم بر ثلث این سه،به شرط ان که قبلا خمسش را پرداخته باشیم.ناموسمان چی؟او حقی ندارد؟چه می گویی او راس سوم مثلث است،راس،واحد شمارش چیست؟او مال توست!این را همون خلق و ناسی می گویند،که ناموس را خلق کردند!
نه،فطرتم می گفت که مبادا در آبادی ما،کد خدا خدایی کند،آب خنک،آب حیات،غریزه،کتک باب شود. نگاه و کلام مردم سنگین است،تو چرا گوشت سنگین نیست؟این سبک مغزی نیست که تو راس نباشی و از تو چو راسی تقلید خواهند؟راستی مگر قرار نشد ختم نبوت،جشن تولد عقل باشد؟پس چرا هیچ کس شمع ها را فوت نکرد؟تازه شمعی سر سقاخانه ی ندانم کاری ما روشن شد!عاقبتت روشن باد!تو همین که درگیری و نمی دانی از کجا بیآغازی،آغاز جسارت گونه ی راهی است که تو را الگو می خواند و می خواهد!
زندگی واقعی ترین رنگی است که قرار نیست به خواست،سلیقه یا اجبار کسی،چیزی تا ابد زشت باشد،بیا از نو حرف های داروگ را پر رنگ کنیم،ببین چه زیبا از دو روح سخن گفته است؟ ببین که قرار نیست،ارزان ترین روح ها،ارزانی ما شود!ببین که قرار نیست،روحی گران تر از دیگری باشد!ببین که مجلس هم اندیشی ما از همان نخست غیر قانونی بوده است!پس اگر نمایندگان غیر قانونی ما، حق و رایمان را نادیده گرفتند،اگر به ایرانی بودنمان توهین کردند،ما حقوق یکدیگر را نادیده نگیریم،به انسان بودنمان توهین نکنیم،به اندیشه مان!ما خود نماینده ی افکارمان باشیم،از همین جا آغاز کنیم:اندیشه کنیم به "زندگی هایی که از آن ماست"!

فرزانه.ع گفت...

بچه که بودم می دونستم "انسان اشرف مخلوقات است"
بزرگ که شدم فهمیدم اشرف مخلوقات یه چیزی مثل بهشت زیر پایم است که حسش نمی کنم ،درکش نمی کنم، نمی فهممش
درست مثل تیتر "زندگی هایی که از آن ماست"نمی توانم زندگی را که از آنمان کرده اند بفهمم
نمی فهمم پس نمی پذیرم

مینا گفت...

سلام فاطمه جون همیشه نوشته هات باعث میشه بیشتر فک کنم و به قلمم کمک میکنه خوشحالم بازم نوشتی خیلی وقته آپ نکردی داشتم نگران میشدم. راستی من نمیتونم با gmail ام کار کنم باز میشه اما نه میتونم بازشون کنم بخونم نه چیزی بفرستم جریان چیه؟

مینا گفت...

سلام فاطمه ی عزیزم بازم برگشته ام این خراب شده از آرامش خونه به هیاهوی صف امور خوابگاهها که آخرش عین یک بووق باهات برخورد کنند که فراموش کنند جدا از شخصیتت به عنوان دانشجوی ی ترم5دکتری مملکت گل و بلبلت یک انسانی دلم میخواد داد بزنم سرشون و قی کنم رو این خراب شده تا خالی شم اما اونقد بغض دارم که میترسم دهن باز کنم دلم براتون تنگ شده.

فاطمه.م گفت...

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر

چطور می تونم با کلمات مینای عزیزم رو اندکی از بغضش دور کنم وقتی خودم ترس دارم از کلماتی که رو سرم آوار می شن ،مینا جان هم داد دارم و هم درد ، اما نمی خوام سر کسی خالی کنم بگذار آیین انسان بودن رو فراموش کنند بگذار هر آنچه می توانند بکنند ، آن ها را به حال خود بگذار ، اما تو فراموش نکن آن بدی ها را ، به جای همه بدی ها خوب باش ، باش برای اونهایی که دوستت دارند و دوستشون داری، بغض هامون فقط و فقط با داشتن هامون از بین میرن.
خانوم دکتر دلت آروم ، این نیز بگذرد...  

آرمان گفت...

اميدوارم كتاب افسانه تقلب را خوانده باشيد , مستند تقاطع هم مايل بوديد من در اختيارتان قرار ميدهم , در زمان قدرت ? كدام قدرت ? قدرت را زماني به دست آورد كه در كنار امام امت قسم ياد كرد و سخنراني كه مطمئنا از اين حرف ها نبوده , من متن سخنراني را نيافتم ولي در صورت اثبات خلاف سمعا و طاعتا

فاطمه.م گفت...

اولین جمله "افسانه تقلب" :
"صبح 23 خرداد 1388، که بخشی از نتایج انتخابات دهمین دوره ریاست‌جمهوری منتشر شد، بسیاری از هواداران آقای موسوی شوکه شدند"خیر آقای مهدوی ما هواداران آقای موسوی وقتی شوکه شدیم که ساعت 10 شب انتخابات پایان یافت و یک و نیم ساعت بعد، ساعت 11.5 شش میلیون رای بدون حتی یک رای باطله شمارش و اعلام شد!
مستند تقاطع رو هم از همین تلویزیون دیده ام و سوالم اینکه مملکتی که پلیس و سپاه و سرباز گمنام و... دارد چرا یک خبرنگار خارجی راز این قتل را برملا می کند؟؟؟
هم خواندم و هم دیده ام ، اما سوال هایم بسیار است ...
آقای مهدوی ، آدرس ایمیلتونو بفرمایید تا فیلم سخنرانی بازرگان در مجلس رو براتون بفرستم ، لینک ها همه فیلتر هستند!

مسعود گفت...

در نیست

راه نیست

شب نیست

ماه نیست

نه روز و

نه آفتاب،

ما

بیرون زمان

ایستاده ایم

با دشنه ی تلخی

در گُرده هایمان


هیچ کس

با هیچ کس

سخن نمیگوید

که خاموشی

به هزار زبان

در سخن است


در مردگان خویش

نظر میبندیم

با طرح خنده یی

و نوبت خود را انتظار میکشیم

بی هیچ

خنده یی

حسین . امیریه گفت...

با سپاس از حظور و پیام پرمهرتان و بویژه آدرسی که داده بودید که حق باشماست که خواندن مطلب مزبور که دیدم کس یا کسان دیگری هم چون من در حفظ و زنده نگاه داشتن مکانی وفضایی میکوشند بسیار خوشحالم کرد.
سبز باشید و مانا

اورگ سوزی گفت...

صدایمان را نمی شنوند خدایا!
تو بشنو!
به دوست اعتمادی نمانده
صداها در گلویم خفه گشته
پس بیا این آخرین بار با سکوت گلویمان
فریادی از ته دل بکشیم!
یا علی

سيد آرمان گفت...

سلام ، كامنت شما را در وبلاگ protester ‎‏ خواندم ، از آنجايي كه گفته بودم قضاوت را به عهده بازديدكنندگان ميگذارم و از طرفي وبلاگ بنده نبود و مشخصا مخاطبتان بنده نبودم خود را زير مسئوليت جواب دادن به شما نديدم ، حالا مايل هستيد جوابي بدهم ؟ اميدوارم حرفهايم كمكي هر طريق خواه در تقويت گرايشهايتان بوده باشد ، رسم بر اين ندارم وقتي به روز شدم كسي را با خبر كنم ولي حالا بعد از اندك مدتي به روزم ، اميدوارم اگر شما حق هستيد روزي در صف شما باشم

فاطمه.م گفت...

جناب آقای سید آرمان مهدوی من هم به عنوان یک خواننده بعد از خواندن حرفهایتان نظرم را نوشتم ، خود رو ملزم به پاسخ به من ندانید اما اگر چیزی خلاف عقیده شما بوده از افکار خود دفاع کنید!
من بارها در بحث ها تاکید کرده ام هدف از این بحث ها عوض کردن رای و نظر کسی نیست ، ما بحث می کنیم که بدانیم کس دیگری هم هست که خلاف من می اندیشد کسی که او هم به اندازه من از ایران و مملکتش حق دارد،من نوعی باید همیشه در پیش زمینه افکارم متوجه افکار مخالف باشم و عقیده دیگری رو نادیده نگیرم.
من امیدوارم روزی برسد که ما مردم با افکار مخالف مقابل هم نباشیم و به یکدیگر به چشم تنفر ننگریم
ممنون که پست جدیدتان را اطلاع دادید.