چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۷

نبرد انسان و آتش

سه خود سوزی پی در پی چه تقارن رنج آوری را برایمان تداعی میکند.چه فرقی می کند که اولی را معتاد و دومی را روانی و سومی را آشوبگر بنامیم و در پشت حرف ها دنبال بهانه بگردیم آنان هر چه بودند انسان بودند انسانی که به تنگ آمده بودند و آتش را بین خود و مردمی که سرشان به زندگی گرم است قاضی کردند و چه پاک از این آزمون بیرون آمدند چون ما همچنان گرم زندگی هستیم و بی شک آنان رها شدند از رنجی که تحملش از شعله های آتش سخت تر بود .به این فکر می کردم که این آتش نه تنها بوی سوختگی گوشت را به مشام هیچ کداممان نرساند بلکه بیشتر دودی سیاه را مقابل چشمانمان قرار داد تا ما همچنان باور کنیم که روزگار بر وفق مراد من و مردمم می چرخد و چه باور های سطحی ای روی این پرده سیاه برایمان متصور شده اند. این روزها بر روی دود سیاه حک شده است که آنان معتاد بودند سابقه دار بودند و همه چیز و همه کس بودند الا انسان ،آنان نه تنها انسان نبودند بلکه مستحق سوختن بودند و چه سزاوارانه در آتش سوختند و موضع گیری های سران کشور را برایمان مرور کردند. هر چه فکر می کنم مکان هایی که برای اثبات بی گناهی انتخاب شده است بی نقص است، مجلس ،بنیاد شهید و دانشگاه. اولی که خانه ملتم است و دومی خانه کسانی است که جانشان را به پای ارزش هایشان ارزانی داشتند و سومی مبدا و منشا تفکر و اندیشه های نو ، همه این مکان ها تنها یک چیز را در ذهنم تداعی می کند و آن انتخاب سه دادگاهی که قرار است آتش صلاحیتش را بیازماید.

اگر منصفانه و به دور از سیاست زدگی به قضیه بنگریم خواهیم دانست سه نفری که خود را در آتش سوزاندند هر قصد و نیتی داشته اند جزو مردم سرزمینمان بوده اند و جانشان بی شک بیشتر از امنیت ملی ارزش دارد و به دور از انصاف و انسانیت است که به خاطر امنیت ملی سرپوشی بگذاریم به فریاد های مردممان که با خودسوزی در مقابل چشمان همه قرار بود به گوش مان برسد و ما را به داد خواهی فرا خواند . فقر ،بیکاری،فقدان آزادی مدتهاست که با مردم من اجین بوده بی شک کاتالیزگری که مردانی را آنچنان به تنگ می آورد که دست به دامان آتش شوند و خود را رها سازند قابل بحث و بررسی است. کاش بدانیم که با نفی مشکلات و به سامان نشان دادن کشور دردی را دوا نخواهد شد کاش به جای وقتی که برای تحقیق از پیشینه افراد خودسوزی کرده که سرانجام معتاد و روانی از آب در می آیند به همان مقدار وقت بر این صرف می شد که چرا این افراد برای خودکشی ،خودسوزی در مقابل چشمان همه را انتخاب کرده اند .کاش این نا هنجاری های اجتماعی به دید سیاست چاره نمی شد متاسفانه مدت هاست که همه مسائل کشور را به تیغ سیاست سر می برند .

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۷

این روزها

1.عالیه اقدم دوست همچنان در زندان است با خیلی های دیگر...

2.چند روز قبل سر کنکور ارشد قبل از توزیع دفترچه ها برامون یه پرسشنامه دادن ،سوال آخر شغل مادر بود که اکثرمون در کمال خونسردی گزینه چهار رو انتخاب کردیم، گزینه" بیکار" من که فقط محض آشنا شدن با محیط آزمون و به اجبار شرکت کرده بودم اول امتحان حسابی حالم از این گزینه گرفته شد،مادر من که صبح تا شب آرام و قرار نداره در کمال بی رحمی بیکار است.

3.کمتر از چند روز دیگه کلاس و درس شروع میشه شروع دوباره استاد و کتاب و جزوه .این ترم از هر جهت برام ترم سختیه هم دلم میخواد خیلی زود تموم شه و هم اصلا دلم نمی خواد به پایان این ترم فکر کنم.

4.اینروزها هر جا رفتم و نشستم از مهریه و عندالاستطاعه شدنش گفتم ، کاش یه کم قضیه رو جدی بگیریم.

5.بعد از چند روز غیبتم امروز با گردش در وبلاگ ها متوجه شدم جناب رامین مولائی برای همیشه رفته اند . مثل همه اولین واکنشم دروغ پنداشتن قضیه مخصوصا در این دنیای مجازی بود اما انگار مثل همیشه باید باور کرد.روحش شاد.

رامین مولائی کسی که تقریبا همه‌مون میشناختیمش و تو اینترنت خیلی پرکار بود و صابونش حتی شده برای یک‌بار به تنمون خورده بود(چه از جنبه تعریف و چه از جنبه نقد ما) ناگهان از میان ما رفت و کمتر کسی برایش نوشت...

رامین مولائی در وبلاگستان خیلی فعال بود. تا اینجایی که می‌دونم پنچ شش وبلاگ رو مرتب آپدیت می‌‌کرد.

نوشته هایم در " وب - آ - ورد"

چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۷

قانون تکیه گاهی برای مردان

فقط تغییر یک واژه کافیست تا زندگی های بسیاری را زیر و رو کند به ظاهر تغییر در یک کلمه است اما آیا همین یک کلمه تنها ریسمانی نبود که ریسمان نجات زنان از زندگی های غیر قابل تحمل بود؟ کافیست نوجوانان دختر و پسر باشگاه استقلال با هم تمرین مشترکی بکنند تا همه دادو بیداد ها به آسمان بلند شود و آیه هیهات من ... قرائت شود و خدا و امام زمان به استطاعت فرا خوانده شوند و با یک فتوا این اعمال مساوی کفر خوانده شوند تا بلکه دل مجروح شده شان از این خبر کمی آرام گیرد ، اما در مقابل در سکوت مطلق سرنوشت زنانی را رقم میزنند که اولین و آخرین راه چاره شان آزاد کردن جانشان به عوض حلال کردن مهریه عند المطالبه ای است که با عند الاستطاعه کردنش ،شوهر دیگر هیچگاه قادر به مستطیع شدن نخواهد بود، اینجاست که دیگر حرفی از قرآن و چندین آیه اش که مهریه را حتی قبل از مطالبه آن حق زن می داند به میان نمی آید و شوهر که قانون برایش تکیه گاه بزرگی شده است حتی در دعواهای خیلی پیش پا افتاده زن را از هوویی می ترساند که هوسش را کرده .

حرف های امروز زنان ما گوش شنوایی می خواهد اما قانون نه تنها گوش شنوایی برایشان نمی شود بلکه تنها دست گرفته بر دهانشان می شود تا به سکوت وادارشان کند ، سکوت کنند و فقط چهار چشمی مراقب شوهرانشان باشند که نکند دیگر نخواهدشان ، که نکند از او خسته شده باشد ، که نکند...برای حرف هایم دنبال مخاطبی می گردم ، برای سوالاتم با دنبال جوابی هستم ، من دیگر نمی خواهم در هراس زندگی ای باشم که هر لحظه اش به اراده مردی باشد که تنها از تو اطاعت مطلق می خواهد ، نه نمی خواهم مردان را مقصر بدانم ، این قانون کشورم هست که من را جنس دوم می خواهد ، زندگی من را با پدر و سپس با شوهر مجاز می داند. زنان کشور من می خواهند حرف بزنند اما کافیست لب به اعتراض بگشایند تا با یک بر چسب فمنیست بودن و یا تشویش اذهان عمومی محبوس شوند .آری نباید اذهان عمومی خبر از جفاهایی داشته باشند که هر روز بر شدتش افزوده می شود و انگار که پایانی بر این تبعیض ها نخواهد بود ، اذهان عمومی فقط باید وقتی از حق نداشته شان آگاه شوند که دیگر نتوانند کاری بکنند.

روزگار بس غریبی را پیش رویمان نهاده اند ، آگاهی هزینه سنگینی برایت خواهد داشت و تو را هر دم در هراس از دست دادن حداقل هایت وادار به سکوت می کند تا مبادا تشویش اذهان عمومی کرده باشی.روزگار بس غریبی که جنس دوم بودن را همچون طوقی بر گردنمان انداخته است تا مبادا لحظه ای فراموشش کنیم ، تا مبادا بخواهیم لحظه ای به تغییر و تساوی بیاندیشیم که آن بی شک مساوی خواهد بود با از دست دادن خانواده ای که تنها این جنس دوم ملزم به حفظ آن است حتی در شرایطی که برای این رسالت بزرگ کوچکترین حقی برایش متصور نباشیم.

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من باشد آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۷

خانواده ام یا خواسته هایم؟

عالیه اقدام دوست به سه سال زندان محکوم شد.

اخبار انقدر تکراری به نظر می رسد که به خود زحمت نمی دهی روی لینکش کلیک کنی خوب نیازی به تلف کردن وقت نیست حتما بعد از چند بار تجدید نظر دادگاه به سه سال رضایت داده همین و نه بیشتر .

تعدادی از دانشجویان تبریز به 21 سال زندان محکوم شده اند.

این خبر نیز تو را ترغیبی به باز کردن لینکش و کم کردن سرعت اینترنتت راضی نمی کند ، فقط تیتر وار می خوانیش ،همین.

انگار دیگر عادت کرده ایم که هر روز همچین خبر هایی را بخوانیم و بشنویم اما نه خم به ابرو بیاوریم ونه کاری کنیم قبول دارم می خواهیم کاری بکنیم اما ...

هزار اما و اگر در بین فکر هایمان و اعمالمان صف کشیده اند وقتی همچین خبر هایی را به مادرم می گویم زود جبهه گیری می کند و هزار دلیل برایم می آورد که این حرف ها فقط برای خام کردن تو و امثال تو هست و واقعیت ندارد وقتی از چند نمونه آشنا سخن می گویم کمی نرم می شود اما همچنان اصرار دارد که هیچگاه به این شدتی که گفته می شود نیست و در پایان نیز حرفهایش را با چاشنی دلسوزی مادرانه تحویلم می دهد که تو هیچکدام از این محدودیت ها برایت صادق نیست پس زندگیت را با چیز های خوب معنا ببخش و بگذار دیگران اعتراض کنند و سخن آخر اینکه دلنگرانیهایم را افزون مکن ،به پدرم می گویم اما او اعتقادی به دروغ بودن حرف هایم ندارد همه را از دم تصدیق می کند خوشحال می شوم بالاخره پدرم حرف هایم را باور کرد اما کاش دیگر هیچ نمی گفت برایم با لحنی کاملا جدی روشن می کند که این حرف ها فقط در چهار دیواری خانه جایز است و نه جای دیگری وقتی می گویم اما من نیز...نمی گذارد حرفم به جایی برسد با ابرو های در هم رفته تر خط و نشانی می کشد که نباید آنها را رد کنم حالیم می شود و فراموش می کنم حرف های چند دقیقه پیشش را ، اما خواهر و برادر بزرگترم حتما شنونده خوبی برایم خواهند بود آنها خود نیز ...با توپی پر به سراغشان می روم سنگ صبور حرفهایم می شوند از مواردی می گویند که برایم تازگی داشت اما انتهای سخن آنها نیز تلخ است و اینکه اشتباه ما را تو تکرار نکن برادرم همه انگیزه هایش را بادی در سر می داند که بعد از چند سال نه تنها برایش فایده ای نداشته است بلکه اکنونش در حسرت روزهایی است که بیجا تلف کرده است(!!) اما خواهرم از پدر و مادر می گوید ، از آبروی بابا و دلشوره مامان و یاد آوری هزار باره اینکه نباید خدشه ای بر آن وارد کنم .

می خواهیم کاری بکنیم؟ تردید هایم را صد چندان کرده اند موانع و مشکلات به خانه ام نیز آمده اند تا من را از سر خط مایوس کنند تا مبادا کاری بکنم تا حتی مبادا به تغییری فکر بکنم .

به راستی من نباید به تغییری فکر کنم چون پدر و مادرم را آشفته خواهم کرد؟