یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۹

برای هم بازی کودکی هایم

قصه ما و شما از سال های دور شروع می شود از جمعه هایی که دور هم جمع می شدیم ، با چند سال اختلاف سن حرف همدیگر را خوب می فهمیدیم ، یادت هست بازی دزد و پلیس را؟راستی چرا ما همیشه دزد بودیم و شما همیشه پلیس؟اما یادم هست آنموقع هیچ شکایتی از این تقسیم بندی نداشتیم، روال بازی همیشه به گرفتار شدن دزدان بود و شکنجه هایی که می شدیم، هنوز که هنوز است طعم تلخ برگ های نعناع که لای نان خشک غذای ما زندانی ها بود از یادم نرفته زندانمان انباری تاریک خانه مادر بزرگ بود و شاید به وحشتناکی همین کهریزکی که الان برایمان ترسیم شده ، موقع بازی اتفاقی کوچک کافی بود تا سرو صدایمان مادرانمان را به وساطت بخواند تا بلکه آنان غائله را ختم کنند "شما دخترا چرا قاطی بازی پسرا میشید؟؟" همیشه اولین جمله ای بود که ما را به سکوت فرا می خواند "خجالت نمی کشین به ضعیف تر از خودتون زور میگین" این هم سهم شما بود ، و بعد یک سری نصیحت هایی که وادارمان می کرد که ما سراغ خاله بازی برویم و شما بساط گل کوچیک را علم کنید، یادت هست زیر لب برای همدیگر چه خط و نشان هایی می کشیدیم؟ این پلان آخر دعواهایمان بود و خوب یادم هست قرار نبود خط و نشان هایمان به یاد کسی بماند و همین که ما از خاله بازی و شما از گل کوچیک خسته می شدید همه چیز فراموشمان می شد و لبه حوض بود که ما را در دور خود جمع می کرد و بازی گل یا پوچ بود که از ته دل می خنداندمان ، یاد کلک هایی که می زدی به خیر! اما قرار بر اعتراضی نبود چون باز پای مادرانمان به میان می آمد و "جدایی" حاصل این وساطت خیر خواهانه شان می شد. غروب جمعه ها چه برایمان دلگیر بود وقتی مامان کیف به دست حکم به رفتن می داد،اما یادمان نمی رفت که برای جمعه دیگر نقشه ها را ردیف کنیم. کم کم زمان مدرسه فرا رسید و من و تو قرار بود جدا از هم به مدرسه برویم ، من باید موهایم را می پوشاندم اما تو همچین کاری نمی کردی ، ذوق و شوق مدرسه آنقدری بود که گلایه ای از مقنعه چانه دار نداشتم اما همیشه یادم هست در راه برگشت به خانه که با هم مسابقه می گذاشتیم من دیگر هیچوقت اول نمی شدم و چه زیبا تو دلداریم می دادی که تقصیر این مانتویی که پوشیدی هست و تنها این جمله تو کافی بود که من سر مست از پیروزی تو برایت هورا بکشم و از باخت خود شکایتی نکنم. یادم هست روزهایی که دیکته داشتیم آنقدر خوشحال بودم که معلم شک می کرد و از بالای سرم جم نمی خورد اما من هیچوقت نتوانستم به او بگویم که همه خوشحال بودنم به خاطر اجازه ای هست که به ما می دهی تا در این یک ساعت مقنعه هایمان را در بیاوریم و این نه بابت سنگینیه تکه پارچه ای بر سر ، بلکه به خاطر طعنه هایی بود که تو به من می زدی و مقنعه سر نکردنت را به رخم می کشیدی ، این تنها فرصتی بود که من نیز فخر سر باز (‍!) بودن را می توانستم به تو بدهم.

اول ، دوم، سوم. آخر های سوم دبستان بودیم که برایمان جشن گرفتند اینبار هم چادر های گل گلی سرمان کردیم و کلی ذوق کردیم به خاطر جشنواره رنگی که ما درست وسط استادیوم فوتبال شهر راه انداخته بودیم ، یاد سوال بی جواب آنروزم می افتم که به هر کسی که رسیدم پرسیدم"پس چرا ما قبل از این هم مقنعه سر می کردیم؟" فردای آنروز انتقام گیرانه از جشن و عالی بودنش برایت گفتم  تو حسودیت شد که "چرا برای تو همچین جشنی نگرفته اند؟" تنها جوابم این بود که چه خوب! الان در سوال جواب نداشته با هم برابر شدیم!  تمام آنروز دنبال بهانه بودی تا با من قهر کنی اما من دلرحم تر از آن بودم که بخواهم بی رحمی های تو را تا ته انتقام بگیرم دلداریت دادم و جانمازی که برایم هدیه داده بودند به تو بخشیدم . از آن روز بود که چادر بخش جدا نشدنی ای از وجودم شد ، دوستش داشتم و اصرار بر سر نکردنش با جاری شدن اشک هایم برابر بود ، تنها وقت های بازی بود که بی خبر از چادر دوست داشتنی ام به سال های کودکی هجوم می آوردم و همه چیز دوباره رنگ و بوی همان جمعه های سال های قبل را می گرفت، تو به خاطر آن جانماز با من مهربان شده بودی و به جای برگ نعناع به دور از چشم هم بازی هایمان برگ ریحان لای نان خشک می گذاشتی . جمعه هایمان همچنان زیبا بود و تنها روزی بود که برایمان بزرگ نشده بود و هم رنگ بچگی هایمان بود ، یادت هست اولین سالی که من روزه می گرفتم، تو نیز اصرار داشتی مانند من چیزی نخوری اما تحملت تا ظهر بود و من چقدر خودم را قوی تر از تو می دانستم که تا عصر تحمل می کردم و لب به چیزی نمی زدم اما هیچگاه فراموش نمی کنم روزی که روزه حوصله مشق نوشتن را از من سر برده بود و تو لطف بزرگی در حق من کردی و همه مشق هایم را نوشتی . یادم نمی رود که همیشه اولین کسی بودی که سوال هایم را از او می پرسیدم و تو چه کودکانه جوابم می دادی و بعد که سراغ مادر و پدر می رفتم آنان نیز عجب جواب های گنگی می دادند و مانند همیشه سوال هایم بی پاسخ می ماند. روزهایمان بزرگ می شد و روزهای جمعه ای که دیگر سر و صدای جیغ و فریادمان نمی آمد و ساکت در اتاقی تو جواب خود آزمایی های علوم من را می نوشتی و من انشاهایت را برایت می نوشتم ،بالاخره زمان جدایی فرا رسید اما اینبار دعوایی در کار نبود بلکه گفتند که تو نیز به سن تکلیف رسیده ای ، بالاخره زمان انتقام تو نیز سر رسیده بود، اما برای تو نه جشنی گرفتند و نه جانمازی دادند ، و فقط گفتند که هم بازی کودکی هایت ، کسی که محرم همه رازهای کوچکت بود نا محرم تو شده است و چه ساده بود دیگر با هم نبودنمان ، و چه تلخ بود دیگر نفهمیدن همدیگرمان ، و چه مسخره بود رفتارهایمان!
هم بازی دوران کودکیم ، قصه با هم بودن ما در همین چند خط خلاصه شد اما قصه بعد از آنمان هنوز که هنوز است تمام نشده است ،قصه روزهایی که در رقابتی نا عادلانه در دانشگاه کنار هم روی یک صندلی ها نشستیم بی آنکه سر خم کنیم و همدیگر را ببینیم ، قصه روزهای اعتراضی که هم صدا با هم شدیم و صدای تو آنقدر بلند بود که این بازی را نیز مختص تو پنداشتند و ما را همچنان منع کردند تا قاطی بازی شما نشویم ، قصه روزهایی که من  دنبال کار می گشتم و به خاطر اینکه در رشته تحصیلی نیز قاطی بازی پسر ها شده بودم تحقیر می شدم ، قصه چادری را که به هزار دلیل سر نمی کردم و تنها با یک بند بخشنامه سرم کردند و قصه تکراری منت دستمزدی که مدرکم را به باد تمسخر و تحقیر می گرفت اما به همان تمسخر و تحقیر هم قانع بودم تا فقط یک روز لذت دست در جیب خود کردن را با تمامی وجود بچشم حتی اگر بهای بیشتری در آن جز به اندازه بهای یک کتاب هم نمی بود، قصه روزی که از من "بله" گرفتی تا شاید مجوزی برای دوباره با هم بودنمان باشد اما من چه خوش بین بودم که تصور می کردم به رفیق کودکیم که همه حرف هایم را می فهمید بله گفته ام غافل از اینکه در تمام این سالها بین من و تو فاصله ای به بزرگیه بزرگ شدنمان درست شده است فاصله ای که نه تو من را محرم رازهای خود میدانی و نه من حاضر می شوم با تو مهربانی کنم،اما در همه این روزها من چه بی صبرانه  منتظر دلداری تو ماندم که تنها دلداری تو بود که آرامم می کرد ، چون تنها تو بودی که از همه سوال های بی جواب هم بازیت خبر داشتی . 

پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۸

سالی پر بغض!

شمارش معکوس شروع شده ، فقط کمتر از چند روز دیگه امسال تموم میشه ،(سالی متفاوتتر از سالهای زندگیم) یک سال پیش همین موقع ها بود که با امید و شوقی سرشار منتظر روزهای آینده بودیم ، منتظر همین دیروزهایمان که گذشتند و جز گرفتن ذوق هایمان برایمان حاصلی نداشتند، حوصله عید را ندارم ، حتی ترقه و لباس نو و تخم مرغ رنگی نمی خواهم ، با دیدن هر کدام از اینها یاد روزهای همین امسالی که گذشت می افتم ، هیچکدام از لحظه هایش ارزش عید کردن ندارند ، روزهایی که سراسر بغض بوده و هراس ، هراس از حکومتی که از کشتن و سرکوب مردمانش به هر طریق ابایی ندارد، هراس از روزهایی که برایمان رقم زدند و به خیال باطلشان ساکتمان کردند! این وسط تنها "امیدواریمان" بوده که به جنگ اسلحه ها و باتوم هایشان رفت ، تیر خورد کتک خورد اما همچنان بر بالای بام فریاد زنده ماندن سر داد و امیدی که رساترین اعتراضمان شد، امیدی که کلافه شان کرد، هر بار فریاد شادی سر دادند از اینکه خشکاندند ریشه فتنه را و روز بعد چیز دیگری را به نظاره نشستند ، هر بار در شمارشمان نا توان تر شدند مستانه از کم شدنمان قصه ها ساختند جشن و پایکوبی راه انداختند و به قول میر افسانه ای برای خود ساختند و انگار که خود نیز آن افسانه را باور کردند.آری ما در مقابل استبداد و اسلحه و زور هیچ نداشتیم جز با هم بودن و امید و باورمان ، کوتاه نیامدیم و هم قسم شدیم که صبر و استقامت دو چندان کنیم در مقابل کسانی که روز به روز داشته هایمان را بر باد میدهند و دنیایی را در مقابلمان علم می کنند حکومتی که مردمانش از استبدادش به ستوه آمده باید به جنگ استعماری برود که هر لحظه از آب گل آلود ماهی میگیرند و نفع خود می برند، مقامات رسمی کشور با یک سخنرانی ادعای توانمندی سر می دهند و فردا انواع تهدید ها و تحریم هاست که بر کشورت سرازیر می شود ، اینکه وزیر امور خارجه سینه سپر کند و بگوید از تحریم بنزین خوشحال می شویم ، اینکه وزیر رفاه بگوید در ایران کسی در زیر خط فقر شدید زندگی نمی کند ، اینکه کارگران اراکی بگویند 6ماه است حقوق نگرفته اند ، اینکه حقوق و نه عیدی بازنشستگان را فقط 6روز مانده به عید بپردازند اینکه...نه هیچکدام از اینها را نمی توانم کنار همدیگر قبول کنم ، اگر قرار است شیوه ای که برای مبارزه با استبداد داریم با استعمار نیز به کار گیریم حداقلش با هم بودن مردمانمان است و اینکه حکومت از باور مردمش به نظامش اطمینان داشته باشد و بر درد ها و حرفهای مردمش آگاه باشد و احترام بگذارد نه حکومتی که جز سرکوب شیوه دیگری نمی داند و معاون وزیر رفاهش معتقد باشد که "نیازی نیست که نگران «خط‌فقر» باشیم بلکه از این پس باید نگران رفاه مردم باشیم" ، درسته شاید کوچک زاده ای متهم به نداشتن اعتقاد به ایمان اسلامی ام کند اما من نیز از آمریکای تا بن دندان مسلح به خاطر مردمم و کشورم می ترسم ، مردمی که زندگی ها و جان هایشان در بی ثباتی دائم در حال جلو زدن از همدیگر هستند، نه! جوابی ندارم ، نه سکوت تا به قدرت رسیدن را می فهمم و نه این گستاخانه تازیدن ها را!
می گویند امسال زمستان نشده بهار از راه رسید ، نه برف دیدیم و نه سرما ، چقدر این جملات برایم نا مفهوم است پس تمام این مدتی که فصل های امسالمون رو مثل یه کابوس یخ کرده بودند زمستون نبود؟؟ مگه پاییز امسال نبود که روزگارمون سرد سرد شد؟؟!!شما دنبال زمستون هستید؟ عاشورا یادتون رفته؟ تن همه مان لرزید، لرزیدیم نه از ترس بل از سردیه روزهایی که برایمان رقم زدند و هنوز هم که هنوز است انگار از سر آمدن این زمستان طولانی خبری نیست!زمستون امسال سه فصل رو در تسخیر خودش داشت اما همون سرما ما رو بیشتر در کنار هم جمع کرد ما در تمام مدتی که از سرما لرزیدیم دلمان به با هم بودنمان قرص بود ، ما دلگرم به امیدی بودیم که دلسردیشان را نوید می داد و هر بار بی سلاح تر از دفعه قبل فقط تیرهای اسلحه هایشان را زیاد تر می کردند، سبز بودن های روزهای امسال کابوس همه کسانی بود که آرامش را در آرام بودن معنا می کنند ،درسته سال پر بغضی رو سر کردیم اما روزهای با هم بودن و در کنار هم بودن و هم مسیر بودن رو تجربه کردیم و قرار نا نوشته ای که با هر قدممون دیگرانی رو با راهمون آشنا کنیم، درسته امسال جای خیلی ها خالیه که فقط اسمی از اونها رو به یادگار داریم ، امسال جای شور و حال اوایل 88 خالیست ، جای بسیاری از باورهایم نیز برایم خالی خواهد بود، ، میروم جای همه این جاهای خالی سین های  سبزی بگذارم ، به یاد همه سبز بودن هایمان!
امیدوارم روزهای سال جدید بغض تازه ای همراهمان نکند و بغض های امسالمان را بر طرف کند!مطمئنا یه روز خوب خواهد آمد...
تا جایی که یادمه این خاک همیشه ندا می داد

یه روز خوب میاد که هرج و مرز نیست

همه شنگولیمو همه چی عالیه

فقط جای رفیق هامون که نیستن خالیه

خون می مونه توی رگ و آشنا

نمی شه به آسمون و آسفالت

دیگه فوواره نمی کنه، لخته نمی شه

هیچ مادری سر خاک بچه نمی ره...

دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۸

امروز،روزی از روزهای سبز سال


شده وقت هایی که دلت می خواد حرف های حبس شده در وجودت رو بنویسی تا خالی بشی ، اما قلمت باهات همراهی نمیکنه ، سخته نوشتن از روز زن وقتی هر روز از وضعیت بد شیوا نظر آهاری می خونی ، وقتی آذر منصوری همچنان در زندان هست ، وقتی عاطفه نبوی روزهای زندانش برایش عادی شده اند و ... وقتی مادران و همسران بسیاری هر روز چشم انتظار خبری از یار در بندشان هستند و وقتی هنوز صدای ناله مادر سهراب از یادت نمی رود، سخت است در آسودگی تمام پشت مانیتور بنشینی و برای زنانی که فریادشان را گوش شنوایی نیست بنویسی، اما می خواهم بنویسم جای همه در بندانی که شاید دلشان لک زده برای قلم و کاغذی که آزادانه افکارشان را رویش جولان دهند.به امید رهایی تمام زنان و مردانی که تنشان را - و نه اندیشه شان را- در بند کرده اند.
8 مارس،20 جمادی الثانی، اولی در دنیا و دومی در ایران روز ماست ، بی جهت تقویم را ورق نزن به تاریخ خودمان روزی برایمان نخواهی یافت، اصلا می خوای چی کار مگه تو این دو روز اتفاق خاصی می افته که تو دنبال سومی هم هستی؟ اولی که تمام حق های نداشته مان را یادآوری می کنند و دومی فقط ایران اسلامی را غرق در شادی می کنند! زیاد سخت نگیر آمده بودم امروز را به تمام زنان و مادران سرزمینم ت؟؟ی؟ بگویم و بروم ، راستی شنیدی: "امیرحسین کاظمی وبلاگ نویس و عضو نهضت آزادی ایران بازداشت شد"
بهم گفت:"کاش یه روزی چشامو ببندمو باز کنم ببینم ده سالمه"این نهایت آرزوی دختری بود که می گفت رسیدم به مرز ، مرز؟! مرز چی؟! راستی شنیدی گفت:"در ایران هیچکس به خاطر اعتراض در زندان نیست!"
بهم گفت:" حتی حضور در جامعه و مقبول بودنت و داشتن موقعیت اجتماعی همه موقعیه که تو مجرد نباشی" برای داشتن موقعیت اجتماعی ؟داری بهم پیشنهاد رشوه می دی؟؟تو داری با این نوع تعریفت با هم بودن ها رو نه برای دیگری که برای خود شخص تعریف میکنی!راستی شنیدی گفت:"صهیونیسم باید محو شه؟"
بهم گفت:"ببینم مگه تو اولین نفری هستی که می خوای ازدواج کنی؟چشاتو باز کن اطرافت پر آدمایی هستند که بدون هیچ مشکلی ازدواج کردن" درست وسط کلافگیت دلت می خواد اونقدر بخندی که بیافتی رو زمین ، بیافتی و دیگه نتونی بلند شی!"بدون"؟؟؟داری باهام شوخی میکنی؟اصلا پس چرا این همه آدم اعتراض کردند شما نشدین یکی از همون آدما؟؟چرا این همه آدم رو گرفتن اما شما گرفتن براتون کابوس غیر قابل قبول بوده؟ بهم گفت:"میدونی اگه بگیرنت چه بلایی سر خودت و ما میاد"راستی شنیدی گفت:"ظهور حضرت مسیح و امام مهدی نزدیک است"
بهم گفت:"ببین واقع بین باش ، ایده آلی وجود نداره! اومدیم و کسی با معیارای تو پیدا نشد اونوقت می خوای چیکار کنی؟!"اینم سواله داری می پرسی؟!!خب الان مگه دارم چیکار میکنم؟راستی شنیدی گفت:" کسایی که همچنان معترضن دیگه صلاحیت موندن تو نظام رو از دست دادن"
بهم گفت:"ببین الانه که خودت هم حق انتخاب داری(!!!!) بعد دو سال مطمئن باش این موقعیت ها برات پیش نمی آد"بی شباهت به حرف شیطان نیست که وسوست میکنه ، همین سیبه که تو رو سعادتمند خواهد کرد شک نکن! راستی شنیدی گفت:"دانشجویان غیر همسو را اخراج می کنیم"
بهم گفت:"دانشگاه قبول شدی؟درست تموم شده؟چند سالته؟..."بی شباهت به سوال های نکیر و منکر نیست ، مگه نکیر و منکر خاص یه شب طولانی توی یه قبر تاریک نبود؟نکنه من مردم؟!نکنه من الان تو قبرم؟! راستی شنیدی "دانشجوی دانشگاه تبریز بعد از محرومیت از تحصیل خود کشی کرده"

بهم گفت: "دیگه هیچ بهانه ای نداری اینبار دیگه باید روش فکر کنی و "بله"بگی"برایت بی شباهت به عزرائیل نیستند که چماق به سر بالای سرت فرمان "ایست"خورده اند، عجب عزرائیل های مهربونی که تا از خودت _حتی به اجبار هم که شده_ بله رو نگیرن کاری نمی کنن! با این تفاوت که با وعده زندگی ازت "بله"میگیرن! اما مگه عزرائیل یدونه نبود؟اینجا چه خبره؟؟؟ راستی شنیدی"محمد ملکی به جمع متهمان "محاربه"پیوست"

بهم گفت: "هر جور شده من تو رو بدست می آرم، منم که فقط می تونم تو رو خوشبخت کنم "تو رو خدا یکی جواب بده! مگه خدا یکی نبود؟بابا مگه به زور تو مخمون فرو نکردند که جاینشین خدا هم یکیه نه دوتا! پس این مدعیان خدایی چی دارن می گن؟؟راستی شنیدی "حکم اعدام یک نفر دیگر حتمی شده؟"
بهم گفت: "چته؟جا زدی؟چه زود؟!!صبر داشته باش، مگه اولین بارته این حرفا رو میشنوی" بی انصاف من پیامبر نیستم!که از من صبر ایوب می خواهی!راستی شنیدی که..."آره آره شنیدم بس کن ،می خوای با این حرفا به کجا برسی ؟از تو گنده تراش نتونستن کاری بکنن ،اونوقت تو اینجا نشستی چی برا خودت میگی؟برا خودت حرص و جوش می خوری ؟که چی ؟بس کن دیگه!..."
راستی شنیدی ما هم گفتیم:"بس کنید"!!!
آره می دونم باز دارم تلخ می نویسم ، اومده بودی به حرفام سر بزنی که دلت آروم شه اما من حرفی نداشتم که تو رو آروم کنه، من فقط روزهامونو نوشتم ، درسته نیازی به نوشتن هم نبود وقتی فردا همه این حرفا قراره دومینو وار برات تکرار شه .
مادرم فردا روز شماست، فردا را در یابید.
پ.ن:این فقط یه دل نوشتس که نوشتم برای دوستانم مریم و روناک و نشمیل و فرزانه عزیزم