قصه ما و شما از سال های دور شروع می شود از جمعه هایی که دور هم جمع می شدیم ، با چند سال اختلاف سن حرف همدیگر را خوب می فهمیدیم ، یادت هست بازی دزد و پلیس را؟راستی چرا ما همیشه دزد بودیم و شما همیشه پلیس؟اما یادم هست آنموقع هیچ شکایتی از این تقسیم بندی نداشتیم، روال بازی همیشه به گرفتار شدن دزدان بود و شکنجه هایی که می شدیم، هنوز که هنوز است طعم تلخ برگ های نعناع که لای نان خشک غذای ما زندانی ها بود از یادم نرفته زندانمان انباری تاریک خانه مادر بزرگ بود و شاید به وحشتناکی همین کهریزکی که الان برایمان ترسیم شده ، موقع بازی اتفاقی کوچک کافی بود تا سرو صدایمان مادرانمان را به وساطت بخواند تا بلکه آنان غائله را ختم کنند "شما دخترا چرا قاطی بازی پسرا میشید؟؟" همیشه اولین جمله ای بود که ما را به سکوت فرا می خواند "خجالت نمی کشین به ضعیف تر از خودتون زور میگین" این هم سهم شما بود ، و بعد یک سری نصیحت هایی که وادارمان می کرد که ما سراغ خاله بازی برویم و شما بساط گل کوچیک را علم کنید، یادت هست زیر لب برای همدیگر چه خط و نشان هایی می کشیدیم؟ این پلان آخر دعواهایمان بود و خوب یادم هست قرار نبود خط و نشان هایمان به یاد کسی بماند و همین که ما از خاله بازی و شما از گل کوچیک خسته می شدید همه چیز فراموشمان می شد و لبه حوض بود که ما را در دور خود جمع می کرد و بازی گل یا پوچ بود که از ته دل می خنداندمان ، یاد کلک هایی که می زدی به خیر! اما قرار بر اعتراضی نبود چون باز پای مادرانمان به میان می آمد و "جدایی" حاصل این وساطت خیر خواهانه شان می شد. غروب جمعه ها چه برایمان دلگیر بود وقتی مامان کیف به دست حکم به رفتن می داد،اما یادمان نمی رفت که برای جمعه دیگر نقشه ها را ردیف کنیم. کم کم زمان مدرسه فرا رسید و من و تو قرار بود جدا از هم به مدرسه برویم ، من باید موهایم را می پوشاندم اما تو همچین کاری نمی کردی ، ذوق و شوق مدرسه آنقدری بود که گلایه ای از مقنعه چانه دار نداشتم اما همیشه یادم هست در راه برگشت به خانه که با هم مسابقه می گذاشتیم من دیگر هیچوقت اول نمی شدم و چه زیبا تو دلداریم می دادی که تقصیر این مانتویی که پوشیدی هست و تنها این جمله تو کافی بود که من سر مست از پیروزی تو برایت هورا بکشم و از باخت خود شکایتی نکنم. یادم هست روزهایی که دیکته داشتیم آنقدر خوشحال بودم که معلم شک می کرد و از بالای سرم جم نمی خورد اما من هیچوقت نتوانستم به او بگویم که همه خوشحال بودنم به خاطر اجازه ای هست که به ما می دهی تا در این یک ساعت مقنعه هایمان را در بیاوریم و این نه بابت سنگینیه تکه پارچه ای بر سر ، بلکه به خاطر طعنه هایی بود که تو به من می زدی و مقنعه سر نکردنت را به رخم می کشیدی ، این تنها فرصتی بود که من نیز فخر سر باز (!) بودن را می توانستم به تو بدهم.
اول ، دوم، سوم. آخر های سوم دبستان بودیم که برایمان جشن گرفتند اینبار هم چادر های گل گلی سرمان کردیم و کلی ذوق کردیم به خاطر جشنواره رنگی که ما درست وسط استادیوم فوتبال شهر راه انداخته بودیم ، یاد سوال بی جواب آنروزم می افتم که به هر کسی که رسیدم پرسیدم"پس چرا ما قبل از این هم مقنعه سر می کردیم؟" فردای آنروز انتقام گیرانه از جشن و عالی بودنش برایت گفتم تو حسودیت شد که "چرا برای تو همچین جشنی نگرفته اند؟" تنها جوابم این بود که چه خوب! الان در سوال جواب نداشته با هم برابر شدیم! تمام آنروز دنبال بهانه بودی تا با من قهر کنی اما من دلرحم تر از آن بودم که بخواهم بی رحمی های تو را تا ته انتقام بگیرم دلداریت دادم و جانمازی که برایم هدیه داده بودند به تو بخشیدم . از آن روز بود که چادر بخش جدا نشدنی ای از وجودم شد ، دوستش داشتم و اصرار بر سر نکردنش با جاری شدن اشک هایم برابر بود ، تنها وقت های بازی بود که بی خبر از چادر دوست داشتنی ام به سال های کودکی هجوم می آوردم و همه چیز دوباره رنگ و بوی همان جمعه های سال های قبل را می گرفت، تو به خاطر آن جانماز با من مهربان شده بودی و به جای برگ نعناع به دور از چشم هم بازی هایمان برگ ریحان لای نان خشک می گذاشتی . جمعه هایمان همچنان زیبا بود و تنها روزی بود که برایمان بزرگ نشده بود و هم رنگ بچگی هایمان بود ، یادت هست اولین سالی که من روزه می گرفتم، تو نیز اصرار داشتی مانند من چیزی نخوری اما تحملت تا ظهر بود و من چقدر خودم را قوی تر از تو می دانستم که تا عصر تحمل می کردم و لب به چیزی نمی زدم اما هیچگاه فراموش نمی کنم روزی که روزه حوصله مشق نوشتن را از من سر برده بود و تو لطف بزرگی در حق من کردی و همه مشق هایم را نوشتی . یادم نمی رود که همیشه اولین کسی بودی که سوال هایم را از او می پرسیدم و تو چه کودکانه جوابم می دادی و بعد که سراغ مادر و پدر می رفتم آنان نیز عجب جواب های گنگی می دادند و مانند همیشه سوال هایم بی پاسخ می ماند. روزهایمان بزرگ می شد و روزهای جمعه ای که دیگر سر و صدای جیغ و فریادمان نمی آمد و ساکت در اتاقی تو جواب خود آزمایی های علوم من را می نوشتی و من انشاهایت را برایت می نوشتم ،بالاخره زمان جدایی فرا رسید اما اینبار دعوایی در کار نبود بلکه گفتند که تو نیز به سن تکلیف رسیده ای ، بالاخره زمان انتقام تو نیز سر رسیده بود، اما برای تو نه جشنی گرفتند و نه جانمازی دادند ، و فقط گفتند که هم بازی کودکی هایت ، کسی که محرم همه رازهای کوچکت بود نا محرم تو شده است و چه ساده بود دیگر با هم نبودنمان ، و چه تلخ بود دیگر نفهمیدن همدیگرمان ، و چه مسخره بود رفتارهایمان!
هم بازی دوران کودکیم ، قصه با هم بودن ما در همین چند خط خلاصه شد اما قصه بعد از آنمان هنوز که هنوز است تمام نشده است ،قصه روزهایی که در رقابتی نا عادلانه در دانشگاه کنار هم روی یک صندلی ها نشستیم بی آنکه سر خم کنیم و همدیگر را ببینیم ، قصه روزهای اعتراضی که هم صدا با هم شدیم و صدای تو آنقدر بلند بود که این بازی را نیز مختص تو پنداشتند و ما را همچنان منع کردند تا قاطی بازی شما نشویم ، قصه روزهایی که من دنبال کار می گشتم و به خاطر اینکه در رشته تحصیلی نیز قاطی بازی پسر ها شده بودم تحقیر می شدم ، قصه چادری را که به هزار دلیل سر نمی کردم و تنها با یک بند بخشنامه سرم کردند و قصه تکراری منت دستمزدی که مدرکم را به باد تمسخر و تحقیر می گرفت اما به همان تمسخر و تحقیر هم قانع بودم تا فقط یک روز لذت دست در جیب خود کردن را با تمامی وجود بچشم حتی اگر بهای بیشتری در آن جز به اندازه بهای یک کتاب هم نمی بود، قصه روزی که از من "بله" گرفتی تا شاید مجوزی برای دوباره با هم بودنمان باشد اما من چه خوش بین بودم که تصور می کردم به رفیق کودکیم که همه حرف هایم را می فهمید بله گفته ام غافل از اینکه در تمام این سالها بین من و تو فاصله ای به بزرگیه بزرگ شدنمان درست شده است فاصله ای که نه تو من را محرم رازهای خود میدانی و نه من حاضر می شوم با تو مهربانی کنم،اما در همه این روزها من چه بی صبرانه منتظر دلداری تو ماندم که تنها دلداری تو بود که آرامم می کرد ، چون تنها تو بودی که از همه سوال های بی جواب هم بازیت خبر داشتی .