پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۸

مهر

با چه حسرتی آرزوی نشستن در پشت صندلی های سه نفره کلاس را داشتم دغدغه روز اول مهر کلاس بندی و دلشوره جدا شدن از دوستی که مدتها بود رفیق خاله بازی هم بودیم ، اعتنایی به اشک ها و ناراحتی هایمان نبود، اولین ظلم را تجربه می کردیم و خانم ناظم برایمان در حکم جلادی بود که ما را از هم جدا کرده بود، چه معصومانه به هم دلداری می دادیم که زنگ های تفریح ،حیاط وعده گاه با هم بودنمان خواهد بود، همه به صف دست به سینه با دلی غمگین به طرف کلاسی تاریک و کوچک روانه شدیم اولین کار کنار زدن پرده هایی بود که معلوم بود تازه شسته شده اند رنگ و رو رفته بودند و چروک ، چه دعوا و همهمه ای راه انداختیم برای نشستن کنار آشنایی ، تا غنیمتی باشد برای جبران ظلمی که روا داشتند ، کلاس آنقدر پر است که فاصله مان با تخته سیاه و میز چوبیه معلم و در که همه در یک ضلع دیوار هستند، شاید یک قدم بیشتر نباشد و یک تک صندلی و سطل آشغال هم روبروی در که هر بار با باز و بسته شدن در جابجا می شدند، بر پا ، معلم می آید تا او نیز اولین خودکامگیش را با جابجا کردنمان بر اساس قد به نمایش بگذارد، هر چقدر تلاش میکنی قدت را به دوستت برسانی بی فایدست ، تو محکوم به نشستن در ردیف اولی و کنار یک غریبه ، چقدر اون لحظه دلت خواست بغل مامان زار زار گریه کنی اما نه یاد حرف مامان می افتی که دیشب بهت گفته تو دیگه بزرگ شدی داری میری مدرسه دیگه نباید گریه کنی ، معلم نه مانند کارتون ها و نه مانند قصه های شب مامان ، نه می خندد و نه مهربان است ، خسته تر از آنست که گمان کنی امروز اول مهر است ، و خیلی خشک و جدی شروع به گفتن از سگ و گربه ای می کند که یکی از آب می پرد و دیگری لباس کموا را نیست می کند ، چهار صفحه .یک در میان .یکی با مداد سیاه یکی با مداد قرمز. تمیز. مرتب ، اینها مشق اول مهر تو هست ، که فردا قرار است بی رحمانه و بی توجه ،خودکار قرمز معلم به نشانه تائید زیرش بخورد.

اول مهر هر سال در کلاس های خفه و تاریک و مملو از جمعیت تکرار شد، یکی نسل انقلاب خطابمان میکرد ودیگری نسل سوخته، فرقی هم نمی کرد هر کس با ادبیات خود بودنمان را توجیه می کرد و ما جز قانع شدن چاره دیگر نداشتیم ، سال های مدرسه و دانشگاه گذشته و امسال اولین مهر من هست که دیگر جایی در کلاس های مدرسه و دانشگاه ندارم ، اما عجیب است که بیشتر از سال های قبل امروز برایم سخت گذشت ، امروز اول مهربود ، خواستم با تکرار خاطراتم و دغدغه های کودکیم لحظاتی از دغدغه های امروزم بکاهم اما من عجیب متنفر شده ام از واژه مهر ورزی و خاطرات چیزی جز بی مهری ها را یاد آوری نمیکند، هم نسلان من مهرش را با جنگ آغاز کرده ، صدای زنگ آژیر خطر را بهتر از زنگ مدرسه به خاطر دارد ، شعر های کودکیش هم همان علی کوچولویی هست که باباش رفته جبهه ،امروزآغاز مهر بود و من هیچ از مهربانی حکومتم به یاد نمی آورم ،امروز تنها یک سوال مهر پرسیدند و من هزاران سوال از بی مهری هایشان داشتم ، امروز چقدر دلم می خواست به مدرسه بروم و اولین انشاء "تابستان خود را چگونه گذرانده اید" را با صدای بلند بخوانم ، امروز چقدر دلم می خواست سوال مهر را من از رئیس دولت (؟) می پرسیدم ، امروز چقدر دلم می خواست در دانشگاه بودم و اولین سوال همه اساتید را که سرسری می پرسند چه خبر ؟من جوابشان می دادم ،امروزسالروز تولد بغض متولد یک مهر بود و امسال شاید روز تولد تنفر او،امروز سالروز خنده هایمان بود اما کسی دیگر شاد نبود.

پ.ن: این لینک تمام خاطراتمون رو زنده میکنه ،شاید تلخیه مهر امسال رو هم برای لحظاتی از یادمون ببره

http://kntoosi.com/1388/06/29/post-12018/

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۸

فردا

ندا نترس ، ندا نترس ، ندا نترس

اینجا هوا ابریست ، خیال باریدن ندارد که آرام شود ، از صبح رعد و برق و غرش های هراسناک بیشتر و بیشتر می شود ، اینجا تاریک تاریک شده است ، هوا دلگیر است و بیشتر هراسناک ، پرده رو میکشم ، در رو می بندم چراغ ها رو روشن میکنم تا هراس بیش از این در دلم جولان نده ، اما هنوز صدای غرش هر از گاهی من رو به خودم می آره ، اینجا چقدر سرد شده ، مگه هنوز تابستون نیست ، چرا من اینقدر می لرزم؟!

ترس تمام وجودم رو گرفته ، ترس از اینکه فردا چه خواهد شد ؟ هنوز تفنگ در دستان دشمنان دوستیست ، هنوز فتوا بر کور کردن چشم فتنه می دهند ، هنوز قرار بر باور کردن نداهایمان نیست ...

ندا بمون ، ندا بمون ، ندا بمون

ندایم تو باید بمونی ، تو خوب می دانی که من در مقابل این ابزار اهریمنیه بنیان کن جز تو ندای دلم را ندارم ، ندایم تو باید بمونی ، بمون تا بهم ثابت کنی که اگرچه به زمین نشستی و اگر چه غرق در خون شدی اما هنوز تنها تویی که آرام نشدی ، هنوز آخرین تصویرم از تو همان چشمان باز و زل زده است که فریاد ماندن سر می دهد

فردا فریاد ما ندای حق خواهد بود ، از تو وجدانی برای شنیدن و باور کردن نمی خواهم بلکه فقط می خواهم اینبار آنقدر وجدان داشته باشی که تفنگت را زمین بگذاری

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸

دل من گرفته زین جا ، هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟

"رفتن" واژه بس غریب این روزهایم ، باید خوشحال بود از ایرانی که این روزها برایمان ماتمکده شده لااقل تو رها می شوی ، اما ... نه ، اما و اگر ها همه بیهوده است ، وقتی نفر اول کنکور و طلای المپیاد را در زندان کرده اند ، وقتی دانشجویان برتر علمی همه را ستاره دار می کنن ،وقتی همه امکانات فقط برای خودی ها مجاز است و غیر خودی حق حیات نیز ندارند، چه دلیلی را باید برای ماندن موجه دانست ؟

شاید فردا از غربت بنالی ، نه شاید دوری عزیزانت دل مهربانت را به درد آورد ، اما بدان که دل آنهایی که اینجا جا می گذاریشان لحظه ای لب از دعای به سلامت بودنت خاموش نخواهد شد و چشم انتظار آمدن به آغوش مادر مهربانت خواهد بود حتی اگر سرزمین من و تو آنی نباشد که سرفرازیت را قدر داند.

نمی دانم روزهایی که محتاج بودنت خواهم بود را چه خواهم کرد ؟ عجب روزهایی را سپری می کنم و کلمه به کلمه جمله شریعتی را وقتی گفته "صبر کردم ،صبر کسی که خار در چشم و استخوان در گلو دارد" می فهمم و زندگی می کنم ، اشک هایم همه از سر ناتوانی از گفتن این است که دیدن دوباره ات را به انتظار خواهم نشست.

قاصدک ، غم دارم،

غم به اندازه سنگینی عالم دارم .

قاصدک دیگر از این پس منم و تنهایی،

و به تنهایی خود در هوس عیسایی،

و به عیسایی خود ، منتظر معجزه ای غوغایی...