سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

"پنج نفر را اعدام کردند"





"هر شب ستاره ای به زمین میکشند و این آسمان غمزده غرق ستاره هاست"
نه قلمم را نای نوشتن هست و نه خودم توان گفتن دارم ، در میان تمام هیاهوی زندگی هایمان ، در میان تمام سر و صداهای شهر هامان ، پنج نفر در سپیده صبح ایستاده به زندگی طعنه زدند ، خبر از بد حجابی هامان بود و حجتی که دیگر تمام شده بود ،خبر از ضرب الاجلی که اراذل و اوباش گرفته بودند ، خبر از 6 سال و 7 سال حکم گرفتن ها بود و  دو یا سه روز مرخصی آمدن و برگشتن، خبر از مجسمه های شهر بود که مشمول قانون حذف شده بودند ، خبر از یکه تازی های اندیشه های حقیر بود و پرده دری های رسانه خودی، خبر از بی خبری هامان بود که ناگاه تیتر زدند فرزاد کمانگر معلم کرد و چهار نفر دیگر اعدام شدند ، خبر مانند پتگی می ماند که بر سرت فرود می آید ، بهت سرا پای وجودت را می گیرد پنج نفر ، پنج انسان در یک سپیده صبح به دار آویخته شدند، بی اختیار عکس فرزاد کمانگر جلوی چشمانت می آید و حرف هایش را مرور می کنم " من معلمم ، از دانش آموزانم لبخند و پرسیدن را به ارث برده ام" او یک معلم بود ، او نزدیک چهار سال در زندان بود و هر روز منتظر همین دیروز!
لیلا !ادریس! فریاد! کاوه! ... گوش فرا دهید، می خواهم امروز کلاس دانش آموزان آن معلم غایب را معلمی کنم ، شما همه دانش آموز روح بزرگواری بودید که خود را محصل شما می دانست محصلی که زندگی هاتان را با تمامی وجودش می آموخت و خود زندگی می کرد ،بچه ها می خواهم از يک دوست، يک سنگ صبور، يک هم راز که مثل خودتان بيقرار ساعتهاي مدرسه بود سخن بگویم از کسی که اینبار خسته از ماندن ، فکر رفتن در سر می پروراند، امسال نگران هدیه هاتان بودید که چگونه به معلمتان خواهید رساند اما چه جای نگرانی که فرزاد با ارزشترین هدیه عمرش را امسال گرفت آزادیه فرزاد هدیه ای بود که حقارت قاتلانش را به رخ کشید و خود چه خوش از رسیدن به خدایش از رنج دیدن فقر و بی عدالتی ها و نا توان از اینکه نمی تواند کاری بکند رها شد ، بچه ها معلمتان خواسته بود که به جای اعدام اعضای بدنش را هدیه دهد تا لااقل رفتنش به چند نفر زندگی بخشد به گمان او ، هنوز می شد امید داشت به اندیشه های کوته ، اما کاش حاکمان اعدام ها بدانند که شاید بتوانند حکم به نتپیدن قلب آزادی خواهان بدهند اما نمی تواننداز جاری شدن اندیشه اش بر تن و جان ما جلوگیری کنند چون مدتهاست که فرزاد کمانگر اندیشه اش را به همه ما پیوند زده است و ما را زندگی بخشیده است ، درس آخر او ایستادگی بود حتی در لحظه مرگ!
"کاوه" اگر دلتنگ پدر شدی بعد از این فرزاد را در کنارت نخواهی داشت بر بالای کوه برو و دلتنگی هایت را با باد در میان بگذار که کسی را یارای گرفتنش از تو نیست .باد همچون فرزاد آزاد است ."فریاد" تو اینبار به جای آنکه آسمان صاف و آفتابی بکشی مداد سفیدت را بردار و دل سیاه کسانی که دست و پای فرزاد را یخ کردند رنگ کن ، راستی یادت باشد یک خانه در آسمان برای فرزاد کنار بگذاری ، تو راست گفته بودی که همه مان در آسمان جا می شویم."لیلا" تو نیز خنده دخترکانی که دور دنیا کشیده بودی پاک کن ، "ادریس"اما تو معلم خوبی برای فرزاد نبودی ، تو غایب فصل بهار کلاس بودی و فرزاد به همراهی با تو در فصل بهار غیبتش را برای همیشه از کلاس آغاز کرد، ادریس تو نیز زیر نقاشی هایت بنویس که "ای کاش مرگ در کمین آزادگان نمی نشست"
این روزها که مجسمه های شهر یکی یکی ربوده می شود،چه جای تعجب که فرزاد را نیز به جای تندیس آزادگی و ایستادگی ربودند .فرزاد کمانگر نزدیک به چهار سال در زندان بود شکنجه اش کردند به خاطر مذهب و قومیتش ، شکنجه اش کردند به خاطر اندیشه اش ،مطمئنا سپیده 19 اردیبهشت نوید بهشتی را برایش داشت که بی صبرانه منتظرش بود ، فرزاد آزاد و رها از رنج زیستن شد و باز ما ماندیم که تیتر بخوانیم و خود تیتر تکراری بزنیم که اینبار "؟ نفر را اعدام کردند "