دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۸

امروز،روزی از روزهای سبز سال


شده وقت هایی که دلت می خواد حرف های حبس شده در وجودت رو بنویسی تا خالی بشی ، اما قلمت باهات همراهی نمیکنه ، سخته نوشتن از روز زن وقتی هر روز از وضعیت بد شیوا نظر آهاری می خونی ، وقتی آذر منصوری همچنان در زندان هست ، وقتی عاطفه نبوی روزهای زندانش برایش عادی شده اند و ... وقتی مادران و همسران بسیاری هر روز چشم انتظار خبری از یار در بندشان هستند و وقتی هنوز صدای ناله مادر سهراب از یادت نمی رود، سخت است در آسودگی تمام پشت مانیتور بنشینی و برای زنانی که فریادشان را گوش شنوایی نیست بنویسی، اما می خواهم بنویسم جای همه در بندانی که شاید دلشان لک زده برای قلم و کاغذی که آزادانه افکارشان را رویش جولان دهند.به امید رهایی تمام زنان و مردانی که تنشان را - و نه اندیشه شان را- در بند کرده اند.
8 مارس،20 جمادی الثانی، اولی در دنیا و دومی در ایران روز ماست ، بی جهت تقویم را ورق نزن به تاریخ خودمان روزی برایمان نخواهی یافت، اصلا می خوای چی کار مگه تو این دو روز اتفاق خاصی می افته که تو دنبال سومی هم هستی؟ اولی که تمام حق های نداشته مان را یادآوری می کنند و دومی فقط ایران اسلامی را غرق در شادی می کنند! زیاد سخت نگیر آمده بودم امروز را به تمام زنان و مادران سرزمینم ت؟؟ی؟ بگویم و بروم ، راستی شنیدی: "امیرحسین کاظمی وبلاگ نویس و عضو نهضت آزادی ایران بازداشت شد"
بهم گفت:"کاش یه روزی چشامو ببندمو باز کنم ببینم ده سالمه"این نهایت آرزوی دختری بود که می گفت رسیدم به مرز ، مرز؟! مرز چی؟! راستی شنیدی گفت:"در ایران هیچکس به خاطر اعتراض در زندان نیست!"
بهم گفت:" حتی حضور در جامعه و مقبول بودنت و داشتن موقعیت اجتماعی همه موقعیه که تو مجرد نباشی" برای داشتن موقعیت اجتماعی ؟داری بهم پیشنهاد رشوه می دی؟؟تو داری با این نوع تعریفت با هم بودن ها رو نه برای دیگری که برای خود شخص تعریف میکنی!راستی شنیدی گفت:"صهیونیسم باید محو شه؟"
بهم گفت:"ببینم مگه تو اولین نفری هستی که می خوای ازدواج کنی؟چشاتو باز کن اطرافت پر آدمایی هستند که بدون هیچ مشکلی ازدواج کردن" درست وسط کلافگیت دلت می خواد اونقدر بخندی که بیافتی رو زمین ، بیافتی و دیگه نتونی بلند شی!"بدون"؟؟؟داری باهام شوخی میکنی؟اصلا پس چرا این همه آدم اعتراض کردند شما نشدین یکی از همون آدما؟؟چرا این همه آدم رو گرفتن اما شما گرفتن براتون کابوس غیر قابل قبول بوده؟ بهم گفت:"میدونی اگه بگیرنت چه بلایی سر خودت و ما میاد"راستی شنیدی گفت:"ظهور حضرت مسیح و امام مهدی نزدیک است"
بهم گفت:"ببین واقع بین باش ، ایده آلی وجود نداره! اومدیم و کسی با معیارای تو پیدا نشد اونوقت می خوای چیکار کنی؟!"اینم سواله داری می پرسی؟!!خب الان مگه دارم چیکار میکنم؟راستی شنیدی گفت:" کسایی که همچنان معترضن دیگه صلاحیت موندن تو نظام رو از دست دادن"
بهم گفت:"ببین الانه که خودت هم حق انتخاب داری(!!!!) بعد دو سال مطمئن باش این موقعیت ها برات پیش نمی آد"بی شباهت به حرف شیطان نیست که وسوست میکنه ، همین سیبه که تو رو سعادتمند خواهد کرد شک نکن! راستی شنیدی گفت:"دانشجویان غیر همسو را اخراج می کنیم"
بهم گفت:"دانشگاه قبول شدی؟درست تموم شده؟چند سالته؟..."بی شباهت به سوال های نکیر و منکر نیست ، مگه نکیر و منکر خاص یه شب طولانی توی یه قبر تاریک نبود؟نکنه من مردم؟!نکنه من الان تو قبرم؟! راستی شنیدی "دانشجوی دانشگاه تبریز بعد از محرومیت از تحصیل خود کشی کرده"

بهم گفت: "دیگه هیچ بهانه ای نداری اینبار دیگه باید روش فکر کنی و "بله"بگی"برایت بی شباهت به عزرائیل نیستند که چماق به سر بالای سرت فرمان "ایست"خورده اند، عجب عزرائیل های مهربونی که تا از خودت _حتی به اجبار هم که شده_ بله رو نگیرن کاری نمی کنن! با این تفاوت که با وعده زندگی ازت "بله"میگیرن! اما مگه عزرائیل یدونه نبود؟اینجا چه خبره؟؟؟ راستی شنیدی"محمد ملکی به جمع متهمان "محاربه"پیوست"

بهم گفت: "هر جور شده من تو رو بدست می آرم، منم که فقط می تونم تو رو خوشبخت کنم "تو رو خدا یکی جواب بده! مگه خدا یکی نبود؟بابا مگه به زور تو مخمون فرو نکردند که جاینشین خدا هم یکیه نه دوتا! پس این مدعیان خدایی چی دارن می گن؟؟راستی شنیدی "حکم اعدام یک نفر دیگر حتمی شده؟"
بهم گفت: "چته؟جا زدی؟چه زود؟!!صبر داشته باش، مگه اولین بارته این حرفا رو میشنوی" بی انصاف من پیامبر نیستم!که از من صبر ایوب می خواهی!راستی شنیدی که..."آره آره شنیدم بس کن ،می خوای با این حرفا به کجا برسی ؟از تو گنده تراش نتونستن کاری بکنن ،اونوقت تو اینجا نشستی چی برا خودت میگی؟برا خودت حرص و جوش می خوری ؟که چی ؟بس کن دیگه!..."
راستی شنیدی ما هم گفتیم:"بس کنید"!!!
آره می دونم باز دارم تلخ می نویسم ، اومده بودی به حرفام سر بزنی که دلت آروم شه اما من حرفی نداشتم که تو رو آروم کنه، من فقط روزهامونو نوشتم ، درسته نیازی به نوشتن هم نبود وقتی فردا همه این حرفا قراره دومینو وار برات تکرار شه .
مادرم فردا روز شماست، فردا را در یابید.
پ.ن:این فقط یه دل نوشتس که نوشتم برای دوستانم مریم و روناک و نشمیل و فرزانه عزیزم

۱۳ نظر:

شازده کوچولو گفت...

فاطمه جونم بغض کردم خیلی شدید داره خفه ام میکنه اگه اون پسره سال بالایی روکامپیوتر اونوری نبود قشنگ گریه میکردم.خیلی قشنگ نوشتی خیلی خیلی

مریم.ف گفت...

گاهی وقتا هیچ چیز آرامش بخشتر از این نیست که جملاتی رو که چند وقتیه تو دلت انبار شده و جای فاعل و مفعولش دیگه قابل تشخیص نیست،اینقدر مرتب و رسا کنار هم ببینی!
واقعاً آروم شدم فاطی

فرزانه گفت...

بهم گفت:اگه دیر بجنبی این فرصت هم مثل بقیه از دستت میره ها!!
گفتم راستی شنیدی سیمین بهبهانی که به دعوت شهرداری پاریس برای برگزاری روز جهانی زن عازم فرانسه بود، موفق به خروج از کشور نشد؟!
بهم گفت:تو آدم بشو نیستی،حقته هرچی سرت میاد
ومن دیگر چیزی نگفتم چون این پایان همیشه حرفهایمان بود تا بهانه ای بیابم برای شروعی دیگر...

فرزانه گفت...

مي گويند
مرا آفريدند
از استخوان دنده چپ مردي
به نام آدم
حوايم ناميدند
يعني زندگي
تا در کنار آدم
يعني انسان
همراه و هم صدا
باشم
مي گويند
ميوه سيب را من خوردم
شايد هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت
محکوم مي نمايند بعد از خوردن گندم
و يا شايد سيب
چشمان شان باز گرديد
مرا ديدند
مرا در برگ ها پيچيدند
مرا پيچيدند در برگ ها
تا شايد
راه نجاتي را از معصيتم
پيدا کنند
نسل انسان زاده منست
من
حوا
فريب خورده شيطان
و مي گويند
که درد و زجر انسان هم
زاده منست
زاده حوا
که آنان را از عرش عالي به دهر خاکي فرو افکند
شايد گناه من باشد
شايد هم از فرشته اي از نسل آتش
که صداقت و سادگي مرا
به بازي گرفت و فريبم داد
مثل همه که فريبم مي دهند
اقرار مي کنم
دلي پاک
معصوميتي از تبار فرشتگان
و باوري ساده تر و صاف تر از آب هاي شفاف جوشنده يک چشمه دارم
با گذشت قرن ها
باز هم آمدم
ابراهيم زاده من بود
و اسماعيل پرورده من
گاهي در وجود زني از تبار فرعونيان که موسي را در دامنش پروريد
گاهي مريم عمران، مادر بکر پيامبري که مسيح اش ناميدند
و گاه خديجه، در رکاب مردي که محمد اش خواندند

فاطمه من بودم
زليخاي عزيز مصر و دلباخته يوسف هم
من بودم
زن لوط و زن ابولهب و زن نوح
ملکه سبا
من بودم و
فاطمه زهرا هم من

گاه بهشت را زير پايم نهادند و
گاه ناقص العقل و نيمي از مرد خطابم نمودند
گاه سنگبارانم نمودند و
گاه به نامم سوگند ياد کرده و در کنار تنديس مقدسم
اشک ريختند
گاه زندانيم کردند و
گاه با آزادي حضورم جنگيدند و
گاه قرباني غرورم نمودند و
گاه بازيچه خواهشهايم کردند

اما حقيقت بودنم را
و نقش عميق کنده کاري شده هستي ام را
بر برگ برگ روزگار
هرگز
منکر نخواهند شد
من
مادر نسل انسان ام
من
حوايم، زليخايم، فاطمه ام، خديجه ام
مريمم
من
درست همانند رنگين کمان
رنگ هايي دارم روشن و تيره
و حوا مثل توست اي آدم
اختلاطي از خوب و بد
و خلقتي از خلاقي که مرا
درست همزمان با تو آفريد
بياموز
که من
نه از پهلوي چپ ات
بلکه
استوار، رسا و همطراز
با تو
زاده شدم
بياموز که من
مادر اين دهرم و تو
مثل ديگران
زاده من!

فاطمه.م گفت...

شازده خانوم چه خوب که بغضت نترکیده حتی اگه بهانش یه پسر ترم بالایی بغلدستیت باشه،عزیزم بغضمون با گریه فراموش میشه!

مریم جان این نیز بگذرد...

درسته فرزانه این پایان همیشه حرفهایمان بود...

protester گفت...

به من گفت :"شورش آن است که محکوم به اعدام باشی و خودکشی نکنی"لطف می کنی اما من نه به خودکشی می اندیشم و نه به اعدام و نه حتی به شورش.من دیگر به هیچ چیز نمی اندیشم!خواهشا در را پشت سرت را ببند.من نمی خوام "تنهایی" قبل از چایی بردن منو ببینه!بش بگو جواب من مثبته!من تنها با تنهایی خوشبخت خواهم شد!

شازده کوچولو گفت...

اره فراموش میشه و چه تنهایی عمیقی میشه این بغض نشکسته که عظمت میاره و پوست اندازی یا شاید پیله گشایی و پروانه شدن...
این بغض نشکسته باید سهم خود خدا بشه...

لیلا گفت...

بهش بگو
درسته دانشجو را محروم میکنن. درسته قانون را برای ما می نویسن و خودشان از همه دنیا آزادن درسته دستور از بالا میرسه وحکم اعدام به بیگناهان صادر میکنن درسته...اگر هم جا بزنم بی تعارف خانه ام مال من است قانون دلم است که حکم خواهد کرد این انتخاب برای من هنوز محفوظ است

فاطمه.م گفت...

پس قرار "شورش بر خویشتن و خدایان بی تن" را چه کنم؟!
بهم گفت" تنهایی؟!! وای تو کافر شدی؟! "

درسته بغض نشکسته تنهایی عمیقی خواهد شد که عظمت خواهد آورد،اما عظمتی که در نگاه من باشد نه در آنچه که بدان مینگرم

آری لیلا جان "دلم" و "اندیشه ام" این دو سرمایه امروزم که زیر بار "اجبار" هیچ کس و هیچ چیز نخواهد رفت.(و کاش که نرود)

ناشناس گفت...

قلبم را در مجرای کهنه ای پنهان می کنم , از مهتابی به کوچه ی تاریک خم می شوم و به جای همه ی ناامیدان می گریم , آه من حرام شده ام."شاملو" ناامید به اینکه نمی شود باورهای جامعه را عوض کرد چون خودشان نمی خواهند.

فاطمه.م گفت...

نشمیل جان و من همچنان امیدوارانه منتظر حتی تغییر یک باور،شاید هم فقط یک نگاه هستم!

فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانه‌ی میدان مین
به جست‌وجوی شاخه گلی ست.
(؟)

Ronak گفت...

Fatemeye Azizam
avalan mazerat mikham ke dir tunestam biyam,khodet miduni yekam dargir boodaam.
Ajibe age behet begam neveshtato ke khundam hes kardam jeloye ayne vastadam! mese ayne tamame vagheyataro tu suratam kubid! chizayi ke midunam vujud dare vali azash farar mikonam, harfayi ke hichvaght be khodam nemigirameshun. age beduni cheghad sakhte ba vagheyat rooberoo shodan,inke be in natije beresi hich chizio nemituni taghir bedi,inke be bavarat shak koni,inke pash ke biofte khodetam majboori mese dgaran beshi,inke ye vaght chesh va koni bebini tu hamun masiri hasti ke hame hastan o raftan! vali to ino nemikhay nemikhasti ! chikar bayad kard! vaghean chikar bayad kard ! na rahe pas dari na rahe pish ! sakhte bavarato kenar bezari ! sakhte beri hammasir ba hame ! sakhte ghati nakoni

فاطمه.م گفت...

روناک جان همین که مطمئنم هیچکدوم از حرف های بی سر و تهم رو نا خونده نمی ذاری،از سرمم زیادیه ، پس دیر اومدنت معذرت خواهی نمی خواد!
اما در مورد حرفات ، درسته اینا همش واقعیتن که همه مون ازش فراری هستیم ، اما قرارمون این بود به هیچ قراری پایبند نباشیم، اینا رو نوشتم تا بدونیم که اینا رو می دونیم ولی دونستنمون دلیل بر زیر بار رفتنمون نیست
درسته سخته ، سخت تر از همه بی قراری هایی که تا حالا کرده ایم اما خب نا ممکن نیست، دیروز یه سوال گنده تو ذهنم بود اینکه من دارم زندگی میکنم یا مبارزه؟؟ آخه مرسومه میگن مبارزه میکنی برای زندگی کردن، اما من برای چیزی که تا حالا تجربش نکردم چرا باید به خاطرش مبارزه کنم؟؟؟نمی دونم ، نه جواب هیچکدوم از این سوالامو و سوالای تو رو ندارم ، فعلا تنها چیزی که بیشتر از هر موقعی می دونم اینه که باورهامو کنار نذارم!