پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۹

شب آرزوها!


شب است و تاریک ! همه جا در یک سکوت آرام فرو رفته ، همین چند ساعت پیش بود که وسط اتاق پر بود از حجم حرف هایمان ، حجم رفتن ها و آمدن هایمان ، اکنون خلوت است و من تنها هستم در این دنیای خالی !نمی دانم امشب دنبال چه هستم ، فقط این را می دانم که امشب باید فرقی با همه شب های دیگر داشته باشد ، گوش می سپارم به هوای خالی ، چشم می گشایم به سیاهی اطراف تا نشانی پیدا کنم و نشانه ای ، امشب باید فرق داشته باشد با همه سیصد و چند شب دیگر ، اما بی فایده است صدا فقط صدای سکوت و سکون است و سیاهی فقط سیاهیه رنگ قلمم که روی سفیدیه کاغذ خودنمایی می کند! پنجره اتاق باز است و هر از گاهی نسیمی تا انتهای دلم را خنک می کند ، امشب شب آرزو هاست ، ذهنم را واکاوی می کنم ،سراغ دست نا یافتنی ترین آرزوهایم می روم تا امشب در این سیاهیه آسمان مرورش کنم ، چیزی پیدا نمی کنم! شب آرزو هاست و من آرزویی ندارم اما در این لحظه سرشار از خواستنم ، سرشار از خواستن های بزرگ که هیچکدام را نسبتی با آرزویی که فقط بشود در دل پروراند نیست ، امشب می شود تا صبح در سیاهیه آسمان خیره شد و منتظر چشمک هر از گاه ستاره ها ماند تا ثابت کنند که تو "هستی" ! امشب هیچ فرقی با دیگر شب ها ندارد این تو هستی که سرشار از خواستن های بزرگ و سرشار از امید به رسیدنشان خواب با چشمانت بیگانه شده! امشبت را به تماشای ستارگان احیا کن!
در این یک سال به اندازه تمام سال های زندگیم قلمم از تلخی ها نوشته ، شاید قلمم سیاه بوده اما همه نوشتنم با ایمان به روزهای سپیدی بوده که از پس این سیاهی ها به انتظارمان نشسته ، بعد از یک سال در سالروز بیداریمان لبریز از ایمان به راهی که ما را در آرمان هایمان استوار تر کرده و در کنار هم قرار داده هستیم ، همه رنجوریم و روزهای پیش رو نوید پایان رنج ها را ندارد اما می شود به با هم بودن هایمان دل خوش بود ، ما با هر صدای به هم خوردن برگ ها به یاد همهمه سکوت سبزمان می افتیم ، با هر آب روانی یاد جاری شدن سیل جمعیت به خیابانها برایمان زنده میشود و هر بادی که به صورتمان می خورد یاد بهت بعد از انتخاب سبزمان تازه میشود ،آری هر لحظه با هر اتفاقی همه این یک سال برایمان مرور میشود و فراموش کردنی در کار نیست ،یقین دارم که باور سبز تک تک ما زنده است و خواسته سبزمان هیچ سیاهی ای را بر نمی تابد!

۱۰ نظر:

a friend گفت...

: هر لحظه با هر اتفاقی همه این یک سال برایمان مرور میشود و فراموش کردنی در کار نیست ،یقین دارم که باور nezamتک تک ما زنده است و خواسته /eslam/ghoran هیچ سیاهی ای را بر نمی تابد!

فرزانه.ع گفت...

وما با دیدن هر سروسبزی یاد خود می افتیم که "با قامتي سرافراز گرچه مجروح و حبس کشيده ايستاده ايم"

اینجایم
ایستاده بر تللی از خاکستر
و پای می کشم بر تیغ
و هی پا به پای نرفتن صبوری می کنم...

مسعود گفت...

من و خورشید را هنوز
،امید دیداری هست
هر چند روز من
آری
به پایان خویش نزدیک
است

مسعود گفت...

بگذارید وطن دوباره وطن شود
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود
بگذارید پیشاهنگ دشت شود و در انجا که ازاده است منزلگاهی بجوید
این وطن هرگز برای من وطن نبود
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویا پردازان در رویای خویش داشتند
بگذارید سرزمین بزرگ و پر توان عشق شود
اه بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در ان ازادی را با تاج گل ساختگی وطن پرستی نمی آرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست زندگی ازاد است و برابر ی در هوایی است که استنشاق می کنیم
در این سرزمین ازادگان برای من هرگز نه برابری در کار بوده است نه ازادی.....

فاطمه.م گفت...

هر لحظه با هر اتفاقی همه این یک سال برایمان مرور میشود و فراموش کردنی در کار نیست ،یقین دارم که باورتک تک شما بهnezam زنده است و خواسته همه ما به /eslam/ghoran هیچ سیاهی ای را بر نمی تابد!
بی نهایت از "یه دوست" بابت حضورش در وبلاگم سپاسگزارم!


ما صبوری خواهیم کرد پا به پای با هم رفتن هایمان را!


باور به "آزادی" و "برابری" و "عشق و ایمان" در وجود ماست که هوای سرزمینمان را خواهد آراست!ایمان به رسیدن روزی داشته باشیم که اندیشه های تک تک ما بر این سرزمین سایه کند و سرزمینمان رویایمان را تحقق بخشد!

مسعود گفت...

كوچكترين كاري هست كه ميشه انجام داد.
سلام.

protester گفت...

وقتی شاگرد تنبل کلاس رنگ شناسی باشی همین میشه که شب آرزوها غایب خواهی بود!
قلمتان سیاه بوده چون قلمروی سیاهی تا نوک قلممان پیش رفته و برای گفتن از اون هم،باز مجبوری که اون سیاهی را بر سپیدی کاغذ تحمیل کنی!
خب خیلی راحت باز می تونم آرزو را در قالب کلیشه ای زندانی کنم و بگم:"آرزو می کنم دیگه هیچ وقت آرزو نکنم"اما بعدش چی؟پوچی ای می ماند از جنس زیر پا خرد کردن برگ های خشکیده و عجیب این یکی صدایش رساتر از قبلی خواهد بود!و آب روان همان دوش آب سردی است که با آن سر خواسته هایمان را غسل میت می دهند!اما باد ،بادکنک آرزوهایمان را از دستمان می دزدد تا مبادا حسرت ترکیدن آن بیش از این رنجورترمان کند!
اما من که از حراج کردن آرزوهایم خاطره ی خوشی ندارم،با پیدا شدن سر و کله ی "خواستن" همه چیز را رها می کنم!در گوشم زمزمه ای می کند که اگر فکر می کنید "نمی تونید" برای من(خواستن)"زبان چرانی" نکنید!اما من این بار با برگ برنده آمده ام:ببین ستاره ها را:
خواستن سلطان همان توانستن سلطان بود!و چون بود دیگر نیست!
خب ابتدایی ترین خواسته ی ما همین بود دیگه،اون قدر ابتدایی،که من شاگرد تنبل کلاس آزادی،هم توی ابتدایی یاد گرفته بودم!پس تو ای "خواستن" خواهشا نرو و به باور سبزمان اعتماد کن،ما تا سبز کردن ایرانمان تو را به جای قرآن بر سرمان خواهیم گرفت!

مسعود گفت...

اندیشیدن
در سکوت.
آن که می اندیشد
به ناچار دم فرو می بندد
اما آنگاه که زمانه
زخم خورده و معصوم
به شهادتش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت

مسعود گفت...

وقتی که شعله‌ی ظلم
غنچه‌ی لب‌های تو را سوخت
چشمانِ سردِ من
درهایِ کور و فروبسته‌ی شبستانِ عتیقِ درد بود.

باید می‌گذاشتند خاکسترِ فریادِمان را بر همه‌جا بپاشیم
باید می‌گذاشتند غنچه‌ی قلبِمان را بر شاخه‌های انگشتِ عشقی بزرگ‌تر بشکوفانیم
باید می‌گذاشتند سرماهای اندوهِ من آتشِ سوزانِ لبانِ تو را فرونشاند
تا چشمانِ شعله‌وارِ تو قندیلِ خاموشِ شبستانِ مرا برافروزد...

اما ظلمِ مشتعل
غنچه‌ی لبانت را سوزاند
و چشمانِ سردِ من
درهای کور و فروبسته‌ی شبستانِ عتیقِ درد ماند...

مسعود گفت...

وقتی که شعله‌ی ظلم
غنچه‌ی لب‌های تو را سوخت
چشمانِ سردِ من
درهایِ کور و فروبسته‌ی شبستانِ عتیقِ درد بود.

باید می‌گذاشتند خاکسترِ فریادِمان را بر همه‌جا بپاشیم
باید می‌گذاشتند غنچه‌ی قلبِمان را بر شاخه‌های انگشتِ عشقی بزرگ‌تر بشکوفانیم
باید می‌گذاشتند سرماهای اندوهِ من آتشِ سوزانِ لبانِ تو را فرونشاند
تا چشمانِ شعله‌وارِ تو قندیلِ خاموشِ شبستانِ مرا برافروزد...

اما ظلمِ مشتعل
غنچه‌ی لبانت را سوزاند
و چشمانِ سردِ من
درهای کور و فروبسته‌ی شبستانِ عتیقِ درد ماند...