یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

برای احمد زیدآبادی

من تنها یک راویم.

آخرین تصویری که از تو دارم ، روزی که در دانشگاهمان برای مناظره حضور داشتی من مچبند سبزی در دست داشتم اما برای تک تک حرف هایت هورا می کشیدم، تو طرف کروبی بودی اما چه صمیمانه با زیبا کلام همکلام شده بودی و فریاد هایمان را تو به رشته سخن می آوردی

آخرین جمله ای که از تو به یاد دارم ، وقتی ما شور حرف های نگفته مان را شوق گفتن داشتیم رو به همه ما کردی و با چهره ای آرام و خنده ای بر لب گفتی که :"خیالتون راحت من جای همه تون اینجا حرف می زنم"

آنروز تو خیالمان را با حرفهایت راحت کردی اما خیال این روزهای تو در چه حالیست ؟بی قراریت را چه کسی آرام خواهد کرد؟

آنروز اولین بار بود که می دیدمت اما از روزی که در بندت کرده اند روزی نیست که حرفت را تکرار نکنم و چهره آرامت را به یاد نیاورم .

به دنبال حرفی ، کلامی هستم تا تو را در خیالم آرام کنم ، می دانم که تو به اندازه من بی قرار نیستی ، و این تقلای من برای تو، بیشتر برای آرام کردن خودم هست تا رها شوی و دوباره خیال نا آراممان را آرام کنی .

خبر رسیده كه باران، درشت

خواهد بارید،

خدا برهنه خواهد شد.

مگر نمی‌بینی

كه قلب من سبز است،

و حالتی دارم،

كه آب و آتش دارند...»

۱ نظر:

ناشناس گفت...

نویسنده: protesterیکشنبه 1 شهریور1388 ساعت: 12:21

تو ای احمد بی آبادی،هر هفته در هفته نامه ی شهروند،بی آن که مفهوم شهروند را بدانیم ستونی داشتی به نام"روزمرگی ها" تا هر آن چه برایمان عادی شده بود به تمسخر بگیری!حال چشمانت را باز کن ببین تمسخر مرگ این بار نه برای ما،برای تو عادی شده است،روزمره شده است،کار هر روزه شده است،خار نماز و روزه شده است،نار خدایان بی پوزه شده است،آخر صبر تو یک موزه شده است!وب سایت


نویسنده: protesterیکشنبه 1 شهریور1388 ساعت: 12:25

آری داروگ،تو یک راوی هستی!
و باز هم در این قحطی یاران،در آخر خبر از باران دادی؛
بس کن این بازی را،
دیوانه ام کردی،افسرده ام کردی،زنده به گورم کردی ،افسانه ام کردی،من خاکی ام،نه آبی که روان باشد و نه آتشی که فروزان،امانم نداده اند،امیدم را سر بریده اند و سرم را با قرآن برای قربان فرستاده اند،دیگر از من چه می خواهی،من املای باران را هم فراموش کرده ام،
داروگ اعتراف کن که هرگز باران نمی رسد!
بگو باران زیر شکنجه خواهد مرد!
باران که هیچ،تو را هم خفه خواهند کرد!
نمی دانم چرا تا امروز،تو را از قلم انداخته اند ،تویی که قلمت،هنوز ضجه می کشد،نفس می کشد،قفس را بی هوس می کشد!
مگر قرار نبود تو را هم بر دار علم کنند،یک شبه از دارین عدم کنند!
داروگ،دروغ بزرگترین گناهه،حتی بزرگتر از ناامیدی،پس منو و خودت را با دروغ مصلحتی امید نده،به من نوعی،نفس مصنوعی نده،ببین اگر خط راستی وجود داره،اون نوار قلب من و توست،این جا آخر خطه!
گمان نکن خیلی زود تسلیم شدم،اما باور کن در تمام خانه ها را صبح زود زدم،من"به من چه"نگفتم اما ایشان "به تو چه"گفتند،من بوف کور بودم و تو کوه شور،اما زودتر از آن چه فکرش را می کردی شب شد،آخه تو حساب کسوف و خسوف را نمی کردی.گفتی منزل نور اون قدر ها هم دور نیست،همت یک مور هم کافیست،اما نگفتی مسیر ما باتلاقیست و کاروانمان بی یاغیست!
گفتم این جا آخر خطه،نه بابت خط و نشان های اون سه خط زر،زور و تزویر،نه بابت خطی بودن گراف های وزارت تادیب و نه حتی خط خطی بودن زندگی پر از تشویش؛
منظورم این بود که نقطه بذار و به خط بعدی برو!(یک امید سنجاق شده در برابر اون همه ناامیدی بر دل داغ شده!)
آخه هر چه قدر هم ناامید باشم،نمی خوام پیامبر ناامیدی باشم! بذار بی دلیل،آن قدر تابلو و بی بدیل،حتی بی آن که باوری باشد و یاوری،پازل ناامیدی را تکمیل نکنم و لااقل خیالم از تقصیر و گناهی دیگر راحت باشد!آخه تو باید سبز بمونی حتی اگر رنگ زردت را آب و آبی ای نباشد برای سبز کردن!وب سایت


نویسنده: مینادوشنبه 2 شهریور1388 ساعت: 16:42

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن...


نویسنده: بازنده پنجشنبه 5 شهریور1388 ساعت: 9:58

سلام فاطمه بازم عالی بود
آهنگهای جدید موج سبزی حتما دانلود کنیدوب سایت


نویسنده: فرزانه.عشنبه 7 شهریور1388 ساعت: 5:53

اینبار به جای که قرار است در بیدادگاه ظالمان حرف بزنی!
امااینبار هیچ عجله ای برای شنیدن حرف هایت ندارم...


نویسنده: سارشنبه 7 شهریور1388 ساعت: 7:26

آسمان مي غرد

باران مي بارد...

باراني كه نيما از او ياد مي كند را من سروده ام

منتظر حضور گرمتانوب سایت


نویسنده: حسناگل شنبه 7 شهریور1388 ساعت: 7:27

سلام دوست عزیزم
نوشته هایت زیبا و پر احساس است...
قلمت روان
.
.
.
این شعار نیست ورد همیشگی منه:

همیشه سبز
همیشه سبز
زندگی
و دیگر هیچ!!!!

موفق باشید.... به من هم سر بزن...منتظرت هستم!!
راستی کی می رسد باران؟؟وب سایت


نویسنده: محمد شنبه 7 شهریور1388 ساعت: 7:43

سلام چطوری؟ من از وبلاگت بازدید کردم خیلی جالبه
اگه تونستی یه سری به من بزن من آپم
اگه خواستی لینکت کنم به من خبر بده اگه تو خواستی منو لینک کنی با نام یوتاب2 لطفا
در آخر من یه فروشگاه هم دارم که آدرسش تو وبلاگم هست اگه تونستی یه سر به اونجا هم بزن منتظرت میمونم............
لطفا از وبلاگ های دیگر من هم بازدید کن خوشحال میشم
فعلا بای.......................وب سایت


نویسنده: لیلادوشنبه 9 شهریور1388 ساعت: 10:50

سلام فاطمه جان
خیلی خوشحالم کردی و حرف هایت به دل می نشیند ما همه به ستوه آمدیم ولی باید صبر را هم تمرین کنیم تا فردا خود مثل اینان که همه ره به ستوه آوردند نشویم
با افتخار منم وبلاگت را لینک کردم